این که نگاهم می کنی و دستپاچه می شوی را دوست دارم. این که خودت را طوری گم می کنی که باید در خودم پیدایت کنم، این که تپش های قلب تو روی ارتعاش عشق هستند را دوست دارم، اما تا همین جایش برایم جذاب است و حقیقی.
من کسی را می خواهم که بزرگ ام کند، آموزگارم باشد، چیزهایی را فراتر از آن چه درک کرده ام، نشانم دهد، بودنی که در همین لحظه است. کسی که آفرینشِ شوق را نشانم دهد.
خودت را برای من تغییر نده، از من هم نخواه برای تو تغییر کنم، خودت را برای خودت بهتر کن. نه برای آغوشی که شاید فردا نباشد. خودت را برای قلب من، برای قلب خودت، برای جهانی بهتر، تغییر بده.
در تمام لحظه های عاشقی مان نقاب ات را بردار و بگذار صدای خنده های قلبت را بشنوم.
این را بدان که من به شوق لرزش حقیقیِ دست های تو، به شوق تپش های عشق آمده ام.
ZibaMatn.IR