\quotهین\quot بلندی کشید و...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

\هین\ بلندی کشید و دستش را به لبه ی میز گرفت تا بلند شود
سرم را از لب تاپ بیرون آوردم و متعجب نگاهش کردم:« چی شده؟!»
همانطور که صندلی اش را از میز فاصله میداد تا راحت تر خارج شود گفت:« حواسم به غذا نبود!» لبش را گزید:« فکر کنم سوخت!»
لب تاپ را بستم و از جا بلند شدم
دستش را گرفتم تا مانع حرکتش باشم:« بشین.. من غذا رو میکشم»
نگاهش را به جایی که فرض میکرد چهره ام آنجا باشد دوخت:« نه خودم میرم»
دستش را رها کردم و صندلی را برایش عقب کشیدم
با هدایت من روی صندلی نشست:« این همه شما زحمت کشیدی.. بذار این بار من غذا رو بیارم»
سرش را آرام تکان داد و با لبخند بدرقه ام کرد
هرچه به آشپزخانه نزدیک تر میشدم بوی سوختگی بیشتر به مشام می رسید
هنگام باز کردن در قابلمه کاملا از شام امشب نا امید شدم
ته نگرفته بود... کاملا سوخته بود!
نیمی از قابلمه به رنگ سیاه درآمده بود و دور تا دورش هم سوخته بود
مقدار لوبیا پلویی که قابل خوردن بود به یک نفر هم نمی رسید
کلافه دستی داخل موهایم کشیدم و از پشت کانتر نگاهش کردم که با نگرانی پوست لبش را می کند
ناچار همان مقدار قابل خوردن را به علاوه چند قاشق از برنج سوخته داخل دیس کشیدم تا وزن دیس برایش تعجب آور نباشد
و بقیه غذا نصیب سطل زباله شد
دیس را روی میز گذاشتم
همانطور که سعی می کرد با نفس عمیق عطر غذا را به ریه هایش بکشد پرسید:« خیلی ته گرفته بود؟!»
چاشنی لبخند را به صدایم اضافه کردم:« نه زیاد... به نظر خوشمزه میاد!»
دستم را به سمت بشقابش دراز کردم:« بده برات بکشم»
سرش را به نشانه منفی تکان داد:« نه... خودم میکشم...»
مطمعن بودم همین کار را میکرد
با کفگیر از سمتی که دیس را سمتش گذاشته بودم برای خودش غذا کشید
با انگشتانی که سر همه شان را با چسب زخم پوشانده بود تا دردِ بریدن انگشتش هنگام خرد کردن لوبیا هارا آرام کند ، قاشق را برداشت
اولین قاشق را در دهانش گذاشت و بعد از اطمینان از نسوختنش لبخند عمیقی روی لب هایش نقش بست
با چشمانی که مرا نمی دیدند نگاهم کرد:« خداروشکر نسوخته... بخور متین»
با رضایت ازاین که نقشه ام گرفته بود از تنها غذای باقی مانده در دیس ، غذای سوخته را در بشقاب ریختم و مشغول شدم :« دستت درد نکنه دلی جان... زحمت کشیدی»
لبخندش باعث پیدا شدن چال گونه اش شد
مقداری از چتری هایش روی صورتش ریخت
و چشمان آبی اش را قاب گرفت
و من برای هزارمین بار آرزو کردم ، کاش مرا میدید...

نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده

ZibaMatn.IR
کتایون آتاکیشی زاده
ارسال شده توسط
ارسال متن