درد دل را کس نمیداند چو غم
درد قلب را کس نمیداند چو زخم
آن یکی دردست و درمانش تویی
آن یکی اشک است و چشمانش تویی
این یکی دیگر ندارد طاقتی
درد هجران شد برایش عادتی
شمع و گل پروانه گردان دورشان
دیگری رفت بی خبر شد باز بی نام و نشان
پس دگر این را نگویم عاشقی
چون همش دردست و هی آشفتگی
مبینا سایه وند
ZibaMatn.IR