آنقدر به خودم بد کرده ام
که از دیدن خودم در آینه شرمگینم
چقدر چشمهایم غریب نگاهم میکنند
صورتم را ببین چقدر شکسته است
این لب ها چرا لبخند نمی زنند..؟
این زبان چرا روزه ی سکوت گرفته است؟
نه این من نیستم...!
من میخندیدم ؛ حرف میزدم ؛ شاد بودم
حالا خودم را در آینه که دیدم
فهمیدم چه بد دلم را خسته کرده ام
منی که میدویدم و همیشه خوشحال بودم
حالا قدم زدن را با تک آهنگی قفل ترجیح میدهم
دل دیوانه بس کن...
آنکه به تو دلبسته بود حالا بی تو در آسمان دیگری پرواز میکند
بس است دیگر عزیز دلم...
همه رفته اند پی خوشبختیشان
فقط تو مانده ای و کوهی از خستگی
فدایت شوم...
میدانم دلت هیچ چیزی
جز لبخند آینه را نمیخواهد
مژده درودگر (یاس تنها)
ZibaMatn.IR