آرام از کنار کفش های نامرتب و شلوغ رد شد و کفش هایش را گوشه ای در آورد...
نوک انگشتی از روی موزاییک های سرد حیاط گذر کرد
با آرامش دستگیره خنک در را در دست گرفت و انتهای دستیگره را به سمت پایین کشاند
در را هُل داد و وارد خانه شد..
خانه به قدری شلوغ بود که انتظار خوش آمد گویی از کسی نداشت..
بدون توجه به سر و صدای اطراف به سمت اتاق مهمان رفت و کیف و پالتویش را گوشه ای گذاشت..
اتاق را ترک کرد و وارد پذیرایی شد،
گوشه ای به دور از هیایو روی تک صندلی کنار شوفاژ نشست..
کسی اطراف پذیرایی، آن هم در جشن تولد، نمی نشست..
چند دقیقه ای از نشستنش نگذشته بود که یادش آمد هدیه در اتاق درون کیفش است.
از جا بلند شد..
وارد اتاق شد و به سمت کیفش رفت..
داخل کیف را نگاه کرد و هدیه را با خود برد..
وقتی از اتاق خارج شد برای دیدن جایگاه هدایا چشم چرخاند..
و جایگاه درست وسط هیاهوی جمعیت مهمانان بود..
بدون توجه به دیگران از میان هیاهو به میز هدایا رسید، هدیه اش را کنار باقی جعبه های کادو شده گذاشت و برای نشستن روی تک صندلی کنار شوفاژ عقب گرد کرد
اما
تک صندلی دیگر تک نبود
صندلی دیگری کنارش بود و شخص دیگری هم روی صندلی نشسته بود اما صندلی او خالی بود..
باز هم بدون توجه از جمعیت رد شد و روی صندلی نشست..
چه خوب که کسی نمیپرسید چرا خوشحال نیست..
یا چرا گوشه را ترجیح داده..
یا چرا ساکت است..
یا..
چرا به هیچ کس نگاه نمیکند؟
چون اگر میپرسیدند او چگونه میگفت کسی که قرار بود با او بیاید..
کسی که دوست صمیمی صاحب جشن است..
کسی که هدیه را داده و او فقط هدیه رسان است..
همین چند ساعت پیش..
تصادف..
باعث جدا شدنش از این دنیا شد؟
باز هم اشک های سمج دید او را تار کردند..
اما او قول داده بود..
یعنی در لحظه های آخر از او قول گرفته بود که در جشن چیزی نگوید و اشکی نریزد..
بهترین رفیقش بود..
نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR