گاهی باید رها کرد و رفت.
درست پشت دنیای این آدم ها قایم شد.
تنها از تو یک ارثیه به جا بماند، تا بارانی شود که بر سر عاشقان فراموشکار این شهر می بارد.
گاهی باید رها کرد و رفت، تا بدانند اگر مانده بودی، عاشق بودی، وگرنه رفتن را همه بلد هستند. گاهی باید رها کرد و رفت، جایی که بتوانی خود واقعیت را پیداکنی و آن وقت است که می توانی نیمه ی دیگر پنهانت را، آشکار سازی. گاهی می خواهم بروم و ناپدید شوم به جایی که هیچ کس من را نشناسد، خودم باشم و تنها خودم، تابتوانم همه چیز را از نو شروع کنم. دوباره و دوباره...
گاهی باید رها کرد و رفت، به سرزمینی ناشناخته و دور!
در آن جا نیازمند همدم می شوی، یک تکیه گاه.
تکیه گاهی که با خیال راحت بتوانی به آن تکیه کنی و از غم عالم فارغ شوی. همدمی که برایش تک تک ستاره های آسمان سنجاق سینه ای به رنگ خورشید، بسازی و آن را به پیراهنش بِفِشاری. تا همیشه مال تو باشد تا در تاریکی بینِ راه گم نشود و بعد در گوشش زمزمه کنی: تو فقط با من به این دنیا بیا، تا من بتوانم تمام عشق و دوست داشتنم را به پایت بریزم. آن وقت اولین و آخرین عاشق این سرزمین تو هستی!
اگر می خواهی به این سرزمینِ ناشناخته هم چون آلیس در سرزمین عجایب سفر کنی، فقط کافی ست چمدانت را ببندی دست آرزوهایت را محکم بگیری و با مَن پرواز کنی!
ZibaMatn.IR