چه بلایی ز غم و عشق تو آمد به سرم
کاش از مهلکه اش جان به سلامت ببَرم
از شب رفتن تو، گفت دل عاشق من
باید هر لحظه به تن، رَخت محبت بدَرم
از همان لحظهء اول که به هم خیره شدیم
تا کنون از خودم و زندگی ام بی خبرم
هنرم عشق تو بود و ز نبودت حالا
مدتی هست که من بی خودم و بی هنرم
حضرت عشق کجایی که ببینی اکنون
در پی عشق و خودم در وطنم دربدرم
ارس آرامی
ZibaMatn.IR