تو را دیدم درونم حس عجیبی اتفاق افتاد
میان عقل و دل جنگ بزرگی اتفاق افتاد
به قربانگاه می برم اسماعیل خودم را
دو دستان آلوده به خونی اتفاق افتاد
کوه پشتت شدم کوهنورد بودی تو
بعد فتح ام رفتی و آتشفشانی اتفاق افتاد
آمدی رفتی نمیدانم چه کردی با دلم
درونم بعد تو بی اشتیاقی اتفاق افتاد
خلوت و آتش که دیدی سوختن را درک کن
همان چوبم که بی تو در اجاقی اتفاق افتاد
ZibaMatn.IR