غمگین بود!
مانند تمام این روزها،تمام این ماه ها،تمام این سال ها و...
نمی دانست کِی گذشت روزهای عمر او
روزهایی که باید جوانی میکرد اما نکرد،روزهایی که باید خوش می گذشت اما نگذشت
خسته بود از این فعل گذشته.
چرا گذشته بود؟!
برای او که هنوز تازگی داشت
انگار همین ثانیه ی پیش بود.
دیگر فایده ای نداشت
هر چه دوره کرده بود و پیر تر شده بود.
می شنید!
ناقوس مرگ را می گویم!
خودش را آماده کرده بود .
وقتی او نیست،وقتی همه رفته اند،وقتی زندگی فراموشش کرده بود،
دیگر فایده ای نداشت این زندگی بیهوده که او برایش ساخته بود.
تنها چیزی که یادش می آید
و دوباره مرگ..!
این بود تکرار روزهایش:(
ZibaMatn.IR