این روزها می گذرد، این روزها که کارد به استخوان زندگی رسیده و تحمل آخرین سنگر ماست. این روزها که غروبش ساعت ها طول می کشد، قلمی نمی چرخد، در تنگ گشوده نمی شود و نیمه ی تاریک زمین در حال گسترش است. شاید که آفت به مال و جان روزگارمان زده باشد اما خوب می دانم که روح مان در خنکای جزیره دورش به روزهای پاک نیامده می اندیشد؛ بی گمان ما سهمی از خاک خواهیم داشت و پرنده ایی در آسمان، اگر این خورشید که غروب می کند روزی برای ما و باورهایمان طلوع کند.
ZibaMatn.IR