قدم نمی رسید
در آغوش مادربزرگ جا گرفتم، کنار پنجره...
_دخترم ببین چطور از آسمان، بهار نگاه خدا می ریزد؟...
کارناوال عشقی بر پا شد در خیابان
ما بودیم، خدا، چتر و باران.
قدم رسید به پنجره
قهر خدا از آسمان می ریخت
_ کارناوال مرگ بر پا شده مادر جان
_بیرون نرو دخترم...
ما ماندیم و خدا، بی چتر و مادربزرگ.
فاطمه یارندپور
ZibaMatn.IR