سال هاست هر صبح خورشیدِ آغوشت بر تنم طلوع می کند؛ در آشفتگی ها، سینه ات امانت دار اشک هایم می شود و به هنگام شادی، بازوانت شنوای خنده هایم.
شب هنگام که می رسد اما چشم باز می کنم. دلتنگی ها را به سینه ام می سپارم، دستانم را حصار جسمم می کنم.
تو اینجا نیستی! من با بغض نبودنت خودم را در آغوش می کشم . . .
- ریحانه کهنوجی
ZibaMatn.IR