ما هر دو آدم های از عشق ترسیده ای بودیم،
که پشت دیوار بلند غرور سنگر گرفته بودیم! ما که هراس داشتیم از دوست_داشتن و دوست_داشته_شدن!
ما که در لفافه حرف زدن را خوب بلد بودیم؛برای نصفه نیمه ابراز کردنِ علاقه مان!
ما که هیچ خاطره مشترکی در پیاده_رو های باران خورده ی پوشیده از برگ _های_نارنجی نداشتیم...
ما که حتی مجال آدم_برفی ساختن در بهمن_ماه و غوطه ور شدن در شکوفه_های_گیلاس بهاری را نداشتیم...
ما که یاد گرفته بودیم از خیلی دور نگرانی برای یکدیگر را تجربه کنیم!
شب ها به حرف های گفته و ناگفته مان فکر کنیم و گاهی زوم عکس های از هم داشته مان شویم و پیش بینی کنیم از اینجا تا غرق شدن در چشم های یکدیگر چند فرسنگ فاصله هست!
ما که حرف زدن را دوست داشتیم امّا گاهی سکوت کردیم مبادا رازِ دل مان فاش شود!
ما که تعلق_خاطر داشتیم امّا هیچگاه تعهدی ندادیم...
ما که هر دو خواستیم تا ابد بمانیم کنار_هم امّا آدم های از عشق ترسیده ای بودیم...!!!
ZibaMatn.IR