دارم به اون مرحله میرسم که عقل و منطق و قلب و احساسم همگی باهم تسلیمِ وجودت میشن، اون مرحله ای که بدون هیچ فکری، بدونه هیچ ارزیابی و نتیجه گیری ای بی برو و برگشت هر چی تو میگی رو با دل و جونم میپذیرم. جایی که دیگه هیچ آدم دیگه ای برام معنا نداره. جایی که خودم هم گاهی برای خودم معنا ندارم. جایی که تمام من درحال پیروی از خواسته ها و گفته های توعه! حتی اگه اشتباه بگی.
یه جاهایی دیگه حتی قلب و احساسم باهام میجنگه و از این همه تسلیم شدن خسته میشه.
میدونی؟ تو جدی جدی توی روح من نفوذ کردی. جدی جدی توی رگای من خون شدی
تو جریانِ منی. هم رنگِ روح منی...
تو دیگه واقعا اومدی و مسئولیت نبض منو گردن گرفتی. شاید خودت ندونی، شاید خودت نخوای اما تمام من شدی. و من اونقدر با خیالِ تو زندگی کردم که حتی اگه خودت بخوای باز نمیتونی روحمو ترک کنی.
من جدی جدی به مرحله تسلیم رسیدم. و اینجا قمارِ عاشقیه..
ZibaMatn.IR