سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پیدایم کنمن پشت ابرهای سفید پنهانمتا شعرهایم را به باران بسپارم، بلکه تو را لمس کنندکه هیچ اجری بالاتر ازلمس گونه های اناری تو نیستبرای اشعارم.به قلم:مأوا مقدم زاد...
من را ببین، اینجا میان آدم هایی که ادعای عاشقی میکنن ایستاده امو تنها سلاحم برای دفاع شعر است.خشاب هایش را پر از واژگانی کرده ام که مستیقما تورا وصف میکنندو این تنها تیریست که آدم را زنده نگه میداردمن را ببین و رو به روی شلیک هایم تا اخر عمرت رقص کن.به قلم: مأوا مقدم زاد...
«بسم الحبیبة عیون البحر»کویر بودم که دریای چشمانت غرقم کرد.بعد توبزرگ ترین خلیج این هستی منم.به قلم:مأوا مقدم زاد...
من هیچوقت نمیگم تنهایی رشد کردم، اگه دلم شکست تنهایی تیکه هاشو جمع کردم، اگه گریه کردم تنهایی اشکامو پاک کردم یا هر جایی رسیدم خودم بودم و خودم. یا شعرای قشنگ به هم ببافم که خودم پشت خودم باشن و بس!!! نه.پشت رشد کردن من از هر نظر (علمی/مهارتی/سواد اجتماعی/روانشناسی/خودشناسی و...) مدرس های درجه یکی بوده که لطف داشتن و تمام دانسته هاشونو در اختیار آدم ها قرار دادن و منم استفاده کردم.اگه دلم شکسته و تونستم به خودم بیام، خیلی دلیل ها باعثش بوده. ...
نگاهم میکنی انگار، ماه نوازشم کردهبرای وصف چشمانت خداوند شاعرم کردهدلم مثل زمین سرد و توهم قد زحل دوریتاج دور سرت جانم، درخشان ترت کرده دلت روشن سان خورشید، چو زهره الهه عشقیگویی خدا منظومه ی شمسی را خلق کردهبه قلم: مأوا مقدم زاد...
بادآسمانابر،نخلغروبخوزستانو واژه هایی که هر کدامشان یک داستان را روایت میکنند.اذانمانند شیپور اسرافیلدر آسمان صدا میکند.اینجا دروازه ی بهشت به روی همگان باز است.خورشید به خواب رفتو ماه بیدار شدانعکاس نورِ هم زمانِ خورشید و ماهآیینه ی حیات را به رویم گشود.من خودم را در ستاره ی مجاور بر اتصالِ خورشید و ماه میبینم.راستیکبوتران به کدام سو پرواز میکنند؟...
زنبوری تربیت میکنم و به باغ شما میفرستم برای نوشیدن از شهد آن گل که تو بوییده ایو چه درد شیرینیست مبتلا به نیشِ آغوشته به نفس های تو....مأوا مقدم زاد...
ترجیح من؛نمیدانم که من در ذهن و قلب تو چگونه ام، اما تو در من هر لحظه را به حیات مشغولی...صبح که روی صندلیِ جلوی آیینه ات مینشینی و شانه را روی تارهای سیاه روی سرت میکشی، من با نوای خوشِ ویالون گونه ی گیسوانت بیدار میشوم.عصرها قهوه دم میکنم و فنجانی دستت میدهم، دفترم را باز میکنم و فرشته ای را درحال نوشیدن قهوه وصف میکنم.میدانی؟ تو که کنارم باشی هم قهوه چیز دیگریست و هم شعر.توچاشنی شعرهای من شده ایشیرینی همراه با قهوه ام شده ایتو...
دلم چند شب خواب میخواهددر کلبه ای پر از شبنم دلم خاموشی میخواهدناشناس در خانه ای پر از ماتَم،دل بیچاره ی من چه میخواهی؟از دل هایی که سنگ شده استاز دنیایی که گورستان شده است از طعلم تلخ قهوه ی سیاهاز نغمه های پر درد صًبادل بیچاره ی من چه میخواهی؟از آیینه های شکسته ی نیازاز وداعِ معرفت با مردم این دیاردل بیچاره ی من چه میخواهی؟ «اسفندِ ۱۳۹۷»✍...
کاش شهربازی بودمو تمام عمرم را، شادی و قهقهه ی کودکانی را میدیدم، که در دنیایی متروکه، با بزرگ ترهایی بی رمق، برای ساعتی با من خوشحال بودند.کاش باران بودمو به گل هایی که قرار است دلیلِ عاشقانه های کوچک اما واقعیِ مردان و زنانِ در رَه عشق بشوند، جان میدادم.کاش کتاب بودمکه دلیلِ تحول در زیستنِ انسانی میشدم.کاش عروسکی بودمکه شورِ زندگانی را در دلِ دخترکانِ گیسو تراشیده ی در بیمارستان ها، زنده میکردم.کاشکمیفق...
شک ندارم که تسخیر شده امتصرف شده ی چَشم و مطیعِ نگاهش شده امافسون و پریشون، گرفتارِ فرطِ چشمانش شده امتسلیم و سَلاسَتِ پندارش شده امرام شده ام، فرمان پذیرِ گفتارش شده امدلداده و دلباخته ی کردارش شده امغرقِ دریای ژرفِ خیالش شده امسودا شده ام، آوازِ شب هایش شده امپناهِ قلبم و مأوای عشقش شده اممن شک ندارم که عاشق شده ام...
دارم به اون مرحله میرسم که عقل و منطق و قلب و احساسم همگی باهم تسلیمِ وجودت میشن، اون مرحله ای که بدون هیچ فکری، بدونه هیچ ارزیابی و نتیجه گیری ای بی برو و برگشت هر چی تو میگی رو با دل و جونم میپذیرم. جایی که دیگه هیچ آدم دیگه ای برام معنا نداره. جایی که خودم هم گاهی برای خودم معنا ندارم. جایی که تمام من درحال پیروی از خواسته ها و گفته های توعه! حتی اگه اشتباه بگی.یه جاهایی دیگه حتی قلب و احساسم باهام میجنگه و از این همه تسلیم شدن خسته میشه....