حکم رانی میکند غم بر دیار این دلم
چشم چرانی میکند دنیا به یار این دلم
اشک جاری میکند از بهر این دیوانه دل
حال او را هی گل الود میکند،تاریکه دل
در تنش آرامشی از جنس ناآرامی است
در نگاهش،در بنایش، ساختار، آلامی است
از صدایش اندکی آزردگی آید به گوش
از سکوتش دفتری پر خاطره آید به هوش
از نگاه و از کلام و از رخ بی رنگ او
من سرانجامی گرفتم از غم دل سنگ او
در نتیجه بحث عشق بود و دل پر رنج او
حال میگویم از عشق و خِبرَت پر گنج او
درد دل را کس نمی داند چو غم
درد قلب را کس نمی داند چو زخم
آن یکی درد است و درمانش تویی
آن یکی اشک است و چشمانش تویی
این یکی دیگر ندارد طاقتی
درد هجران شد برایش عادتی
شمع و گل پروانه گردان دورشان
دیگری رفت، بی خبر شد باز بی نام و نشان
پس دگر این را نگویم عاشقی
چون همش درد است و هی آشفتگی
مبینا سایه وند
ZibaMatn.IR