تنها چیزی که ممکن است الان حالم را بهتر کند اینست که به خانه برگشته باشم از آخرین روز مدرسه قبل از عید بوی فرش شسته شده ی نمناک بیاید.
مامان برای من و آیدا لباسهای عید خریده باشد، شبیهِ هم.
کفشهایم انقدر نو باشند که بتوانم از جعبه دربیاورم و روی فرش بپوشمش.
پیک نوروزی را از کوله پشتی ام دربیاورم و با ذوق ورق بزنم. بعد کنار تنگ ماهی قرمز دراز بکشم و در حالی که ماهی ها را نگاه میکنم به عیدی هایی که خواهم گرفت فکر کنم.
اصلا شاید امسال انقدر عیدی بگیرم که با آیدا پولهایمان را بگذاریم روی هم و یک آتاری بخریم. آه ای آرزوی بزرگِ دلهای کوچک!
عزیز هم یک شماره و ردیف نباشد توی بهشت زهرا. زنده باشد.
لباسهایش گل گلی باشد.
نشسته باشد روی تشکچه اش. کمد چوبیِ کرم رنگش بوی صابون بدهد.
تلویزیون چهارده اینچمان را روشن کنم و این آهنگ پخش شود که "بهار آمد و شمشادها جوان شده اند"... و انقدر بچه باشم که نفهمم اینجایش که میگوید "دوباره آینه ها با تو مهربان شده اند" یعنی چه؟
آنقدر بچه باشم که ندانم در زندگی روزهایی هست که آینه ها هم با تو نامهربان میشوند.
ZibaMatn.IR