متن نوستالژی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نوستالژی
اکنون می توانم
پیاده شوم
از قطار زمان
و برگردم به شرجی گیسوانت.
زندگی کجاست در گرگ و میش
سپیده و طلوع...
بوی نان داغ نمیآید...
و نیز صدای پای عابران ..
صدای همهمه همسایه...
آواز بلبلان..
زمزمه جویبار ..
عطر بابونه و نعنا ...
و...
و دستی که با پیاله ی سفالی در آب فرو رفته است.
محروم مانده ام
در آغاز...
🍂هیچ بارانی رد پای خوبان را
از کوچههای خاطرات نخواهد شست،….
*حکایتی دیگر از هاشور خاطرات : *
یادم میاد اون قدیما تو بچگی هامون همیشه خدا دور ننه مهربون مون حلقه می زدیم تموم حواسمون به هش بود
آخه برای تموم لحظه ها حرفهای قشنگی برای گفتن داشت
پی این بودیم
ببینم باز از چی می خواد برامون بگه ؛ ...
پس از چهل بهارِ سکوت
تو را در حوالیِ پاییز
پیدا کردم. . .
هنوز هم
چشمانت
همان آسمانِ گمشدهٔ کلاسِ سوم است
که در آن
پروازِیک پرستو را
تماشا میکردیم.
روی دستهایت
نقشِ روزهای رفته بود
اما لبخندت
هنوز
بوی آبنباتِ توتفرنگی میداد.
عشقِ کودکی
هرگز نمیمیرد
فقط
در...
یادش به خیر...
پشت پنجرهی قدیمی مینشستی
دستهایت تسبیح میگفت
و چشمانت پر از قصههایی بود
که هرگز بر زبان نیاوردی...
ما کودکانه
دورَت حلقه میزدیم
و تو با نگاهِ آرامات
بهار را به خانه میآوردی...
خانه ام را می خواهم....
همان خانه
همان کوچه
همان دختر همسایه
با همان لبخند و روسری چارخانه....
که در چارخانه هایش،
خانه ام را گم کرده ام....
بیهوده می پنداشتیم زندگی....
تو در تلاطم باران وما در طوفانی از تشویش تو را رَج میزدیم ،
فصل ها را چگونه انگاشتی و لحظه ها را چگونه به خوردمان دادی...،
وَهم و گمان ما ، از نقاشی به تصویر کشیده رنگارنگ تو، در بوم نقاشی چیزی فراتر از انتظار...
(خاطرات)
ماندهام با خاطراتِ تلخِ دورانی که نیست
کوچه و پسکوچهها و آن خیابانی که نیست
یادم آید آن صفا و دوستیهای قدیم
سادگیها و مرام و عهد و پیمانی که نیست
میرَوَم پای پیاده ، پا به پای کودکی
از مَسیر خانه سوی آن دبستانی که نیست
گاهگاهی میزنم...
عمر
آنطور که فکر میکردیم
نه یک خطِ صافِ اتوبان
که از نقطهی «تولد» به «نهایت» میرسد
و نه یک طومارِ از پیش نوشته شده
که هر روز
برگِ جدیدی رو میکند
عمر شبیه یک گنجهی کهنه است
پر از لباسهای اندازهی «فردا»
که هیچوقت «امروز» نشدند
و بویِ ناخوشایندِ...
یه وقتایی هست که واقعاً نباید دنبال جایگزین بگردی، رفیق. بعضی چیزا اونقدر خاصن که هیچ جوره نمیشه جاشون رو با چیز دیگهای پر کرد. میدونی چیه؟ انگار یه تیکهای از پازل زندگیت فقط با همون شکل و شمایل جور درمیاد. اگه بخوای یه تیکه دیگه رو به زور جاش...
نامت آرام است،
اما نبودنت، هجوم موجهای بیقرار است.
روزی پدرم دستم را فشرد و گفت: «مرد باید محکم باشد.»
اما هیچوقت نگفت وقتی خودش نباشد، این محکم بودن چه دردی دارد.
معلمم میگفت: «هر سؤالی پاسخی دارد.»
اما نگفت چرا بعضی غیبتها، هیچ جوابی ندارند.
او گفت: «عشق، مرز نمیشناسد.»
اما هیچوقت نگفت که نبودنش، مرزی میسازد تا همیشه.
کنارم که نه.،
ولی در خاطراتم فراوانی.
هرم نفسهایش،
با بوسهاش
گلاب پاشید به رخسارم-
لبهای مادرم!
روزی که رفتی
آن روز،
زمان لغزید و افتاد.
ساعتها، بیپندار ایستادند
و هوا، سنگینتر از سنگ شد.
چشمهایم، از اشک
چیزی جز تاریکی ندیدند.
اما در ژرفنای این تاریکی،
نوری باریک،
چون رشتهای از سپیدهدم
در دل من جوانه میزند.
نام تو،
هنوز در رگهای باد جاریست،
و هر...
بوی تنت،
مثل یادآوری روزهایی که هنوز نرفتهاند.
بوی باران که میآید، انگار نامت دوباره در دلم زنده میشود.
نه تویی، نه آن روزها… اما هنوز چیزی در من تپش میکند.
هر لحظه با، آوای دل، کردم صدایش
گفتم که شاید، یک نَفَس، در بر، بیاید
آخر، کجا رفت آن زمانِ کودکیهام؟
یک بارِ دیگر، کاشکی، مادر، بیاید