حسرت
نه حسرتها حسرتند
نه داشته ها آرزو
بی سایه در عین همزادگی
بی عشق در عین نیازمندی
پیر عقل دیرزمانی ست که نوری چهره اش را بر نمی تابد
گل فروش دوره گرد
- بر سر بازار-
دل حراج میزند
دریغا که این روزها
رونق شکسته بندها به دل شده
چه خوش آب و هوایی ست در پس گود
و چه ناخوش احوالی در عمق بی نهایت دل قاصدک
نه حرفی بر سر خوانی
نه ذوقی در نگاه مجنون صفت امروز
کجا فریادی تا برآید
بر این حرف به گل مانده ...
ZibaMatn.IR