انگار به کسی نگفتم کجا دارم می رم و ی ساختمون روی سرم آوار شده و ی تیرآهن بزرگ افتاده روی بدنم و نمی تونم از جام تکون بخورم!
گوشیم درست تو همون لحظه که تنها راه نجاتمه، حواس پرتی و شارژ نکردنش رو با روشن نشدن صفحه ش می کوبه توی صورتم!
دستم رو به سمت تیرآهن می برم تا کمی با جا به جا کردنش امکان تنفس رو راحت تر کنم و بتونم تو اون گرد و خاک نفس بکشم؛ اما اون انقد سنگینه که تلاش برای بلند کردنش فقط انرژی نداشتم رو هدر می ده!
هیچ صدایی نمی شوم و جانی برای داد کشیدن و کمک خواستن ندارم و انگار.. انگار از تنها موندن زیر این آوار نمی ترسم! از تنها مردن!
انگار وقتی از شوک اون ریزش میام بیرون خلأ جای ترس رو تو دلم می گیره و در کسری از ثانیه تبدیل می شم به ی آدم بی هدف و بی انگیزه و کسی که منتظر هیچ چیز نیست حتی نجات!
انگار سنگینی اون تیرآهن به سنگینی فشاری که خودم برای ادامه زندگی به خودم می آوردم اذیتم نمی کنه و این گرد و خاک به اندازه ی تمام شب تا صبح گریه کردن نفس کشیدن رو برام سخت نمی کنه.
حالم ی جوریه که انگار می دونستم این ساختمونی که دارم توش پا می ذارم روی سرم آوار می شه و با این حال به همین خرابه پناه آوردم و مثل اینکه خیلی هم از بستن چشمام و وانمود کردن مرگ و کمک نخواستن و اینکه کسی نبودم رو حس نمی کنه ناراحت نیستم..!
- کتایون آتاکیشی زاده
ZibaMatn.IR