با من بمان تا خنده هایم جان بگیرد
نگذار عمرم در غمت پایان بگیرد
چیزی ندارم جز همین دیوانه بودن
با ماندنت شاید سری سامان بگیرد
سیلم که یک دریا جنون در سینه دارد
ای وای اگر با بغض سرگردان بگیرد!
یعقوب می ترسید با این فکر، روزی
مصری شود یوسف دل از کنعان بگیرد!
با من بمان این لحظه ها را کنج غربت
بدجور غمگینم... بگو باران بگیرد...
چون کودکی بی تاب هستم مادرش کاش
او را در آغوشش همین الان بگیرد!
می ترسم از فردا که شاید رفته باشی
این اشک ها را رفتنت آسان بگیرد...
◾شاعر: سیامک عشقعلی
ZibaMatn.IR