.
دیشب داشتم از کنار یه مرکز خرید رد میشدم.
طبق معمول دوتا از پسر بچه های کار با یه ترازو بغلشون کنار یه مغازه نشسته بودن.
یکیشون بلند شد اومد کنارم گفت:«آقا وزن میکنی خودتو ؟
گفتم:« نه ممنونم!
آخه هروقت که سر چهارراه ها یا هرجای دیگه که تغ تغ زدن به شیشه ی ماشین که یا بشورن و یا ازشون گل بخرم، وقتی بهشون پول میدادم،
میدیدم یهو بقیه بچه ها حمله میبرن سمتش و میخوان پولشو ازش بگیرن.
یادمه یبارم از یکیشون یه آدامس با طعم هندوانه خریدم که ۱۰هزارتومن شد،
بهم گفت:«آقا ایشالا شاسی بلند بخری !
بماند که هنوز نخریدم ولی اون لحظه حس کردم از ته دل دعا کرد و یه روزی میخرم !
خلاصه دیشب اون پسر بچه گفت:« باشه، ولی یه چیزی بگم ؟ یکم بهم پول میدی که برم واسه خودم خوراکی بخرم ؟
تا اینو گفت،
اون یکی پسربچه که نشسته بود یه طور طعنه آمیزی بهش خندید و گفت:«
پهلوون باش ! تو پهلوونی ؟!
اون لحظه بود که واقعا بر خلاف همه ی ناامیدی هام از آدما و این مملکت و فضای مجازی و واقعی و هرچی...
حس کردم چقدر امیدوارم.
به روزی که اون پسر بچه آدامس فروش سوار شاسی بلند خودش پشت چراغ قرمز یه چهارراه توقف کرده باشه و یه آدامس با طعم هندوانه بجوه.
و اون پسر بچه ی پهلوونی که حاضر بود توی اون سن کار کنه اگرچه چاره ای نداشت ولی با گدایی جلوی کسی سر خم نکنه،
اونم آینده ی روشنشو بسازه و به چشم ببینه.
نمیدونم، فقط حس کردم باید امیدوار باشم...
ZibaMatn.IR