زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

روی چهارپایه ی کهنه و قدیمی مغازه نشسته بودم و دستم را از آرنج به یکی از طبقات کنارم تکیه گاه قرار داده بودم که متوجه ش شدم.
یک ماشینِ تک سرنشین سمند یشمی بود.
درست روبه روی شیشه ی ویترین مغازه پارک کرد.
چرا؟ خدا بهتر می داند!
زنی که حلقه های درشت موهای خرمایی اش حسابی چشم ها را به سمتش می چرخاند، تلفنش را از توی کیفش برداشت و شروع به نوشتن کرد.
از چه؟ خدا بهتر می داند!
چیزی که من می دیدم، دست های لرزان و پریشان حالی بود که داشت. چشمانش سیاه بود، و من چقدر آن چشمان سیاه را دوست داشتم.
دهانش نیمه باز و بسته می شد، گویا چیزی می خورد یا آدامس می جاوید!
جوانی از کنار ماشینش رد شد و متلکی گفت.
چه گفت؟
خدا بهتر می داند!
اما دختر بی تفاوت به صفحه ی لعنتی موبایلش خیره ماند، انگار که نمی شنید... یا نمی خواست بشنود.
تنها دلش می خواست بنویسد.
از عمق وجود و احساسش، بی آنکه نگاهی به اطراف، عابران، یا حتی ویترین پر زرق و برق دکان من کند.
آهی کشید، جان سوز... به قدری جان سوز که ترکش هایش از آن سمت خیابان صورتم را سوزاند.
با کف دست راستش، نوک دماغش را به سمت بالا فشار داد، پشت انگشتانش را با ظرافتی مثال زدنی به گونه هایش کشید و خواست دوباره چیزی بنویسد که پیرزنی با چادر مشکی و عینکی کمی ضعیف تر از ته استکانی سرش را از درون شیشه ی ماشینش داخل برد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن.
دخترک بی آنکه جوابی دهد، شیشه ی ماشینش را بالا داد، موهای خرمایی اش را پوشاند و دوباره نوشت.
حتی به چند مشت ضعیف پیرزن به شیشه ی ماشینش هم اهمیتی نداد.
چه می نوشت؟
چه می نوشت که انقدر اهمیت داشت که تمام دختر را به صفحه ی گوشی همراهش منگنه کرده بود. خیره به رفتارهایش مانده بودم، که ناگهان سرش را به سمت چپش چرخاند. به سمت من!
خون در رگ هایم خشک ماند، دست هایم سست شد و لیوانی که میان انگشت هایم داشتم به زمین افتاد؛ اما نشکست.
صفحه ی موبایلم لرزشی کرد و روشن شد.
برایم چه پیامی آمده بود؟
خدا بهتر می داند!

✍️علیرضا سکاکی
ZibaMatn.IR

علیرضا سکاکی ارسال شده توسط
علیرضا سکاکی


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن