زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
0 امتیاز از 0 رای

🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹


چیزی تا اذان صبح نمونده بود عکس بابا روی میز بود هنوز داشت می خندید یاد پارسال افتادم که من و بابا توی بالکن باهم حرف می زدیم با بغض گفت:《دخترم از بچه ها شاکی ام که خودشون رو گرفتار کردن و یک زنگ نمی زنن بهمون 》مامان یک ساله که تنهاست با خودم گفتم راضی شون کنم بریم برای چیدن زعفرون حالا باید کلی پول کارگر بده اون مثل بابا توقعی نیست اما تنهاست آخه عادت هم نداره با کسی رفت و آمد کنه خودش رو مشغول کرده توی خونه راضی کردنشون راحت نبود واقعا هم کار داشتن اما خداروشکر راضی شدن
سه روزی موندیم پیش مامان خدا عمر باعزت بهش بده چقدر خوشحال شد و برای خوشحالی ما هرکاری می کرد خودمون دست به کار شدیم به چیدن گل زعفرون سه تا کارگر هم گرفت روز هایی که ما تو روستا زندکی می کردیم می اومدیم کمک شون حالا تنها رهاش کردیم سال بابا الحمدالله خوب برگزار شد و الان سامی پسر داداشم می خواد سلفی بگیره اما من دلم نیومد و کارگر ها رو هم صدا کردم این لحظه زیبا تا همیشه تدی ذهنمون میمونه و ان شالله تکرار میشه


🪴🌹فاطمه نجاری(یاس سفید)🌹🪴
ZibaMatn.IR

یاس سفید ارسال شده توسط
یاس سفید


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن