داستان کوتاه آلزایمر
پرستار سر سوزن سرنگ را داخل کاور گذاشت و توی سطل جلوی تخت انداخت. هر روز برای تزریق سرم و آمپول های پیرزن به آنجا می آمد؛ یک ساعت می نشست و بعد می رفت.
امرور پیرزن احساس درد در قفسه ی سینه اش هم می کرد. فشارش را گرفت؛ طبیعی بود. نگاهی به مردمک چشم هایش کرد و گفت:
- هیچی نیست حاج خانم!
- هیچی نیست؟!
- نه! خیالتون راحت! احتمالا قولنج کردید.
- قولنج؟!
- به خانم نظافت چی میگم که دیگه در و پنجره ها رو باز نگذاره! چند روز دیگه پاییزه و هوا سرد میشه.
پیرزن چشمش به در بود. حیاط شادابی و سرسبزی سابق را نداشت. از وقتی خودش توی جا افتاد بود دیگر کسی نبود به حیاط و باغچه برسد. گلدان های شمعدانی لب حوض همه خشک شده بودند. خرمالوهای درخت داخل حیاط آبدار و رسیده بودند. چند تایی از آنها داخل حیاط افتاده و له شده بودند.
- به مریم گفتم بیاد بچینشون!
- چی رو حاج خانم؟!
- خرمالو ها رو!
- آها!
پرستار نگاهی به ساعت کرد و نگاهی هم به سرم انداخت. قطرات آخرش بود. گیره ی غلطکی را چرخاند و مایع سرم متوقف شد. با احتیاط سوزن سرم را از آنژیوکت بیرون کشید و در آن را بست.
پیرزن، تک و تنها داخل خانه ای ویلایی زندگی می کرد. پنجاه سال داشت. موهایش حنایی شده بود. دندان های جلویی اش مانده بود؛ ولی عقبی ها کلا ریخته بودند. به زور می توانست جابجا بشود. واکر سبکی داشت با کمک آن چند قدمی اگر لازم بود بر می داشت. یک روز در میان، خانمی برای نظافت و پخت و پز به خانه اش می آمد.
- حاج خانم شنبه باز بهم زنگ بزن برای آمپولت!
- شنبه!
- آره شنبه. امروز سه شنبه است!... چهار روز دیگه!
- شنبه!
یادش اومد که آلزایمر دارد.
- حاج خانم امروز سه شنبه است فردا چند شنبه میشه؟!
- شنبه....
- نه حاج خانم امروز سه شنبه، فردا چهارشنبه است؟!
- شنبه!
- نه چهار شنبه! بعد چی؟!
- شنبه!
- اوووف! حاج خانم، بعد پنجشنبه، بعد جمعه! بعد از جمعه میشه شنبه...
- شنبه؟!
- آفرین!
- شنبه!!
- حالا چرا اینقد شنبه شنبه می کنید؟!
- تا پسرم نیاد همه روزها برام شنبه است!
پرستار یادش افتاد، دو سال پیش پسرش که تازه سربازی اش تمام شده بود، اتوبوس اش در راه برگشت به شهرشان، چپ می کند و او و چند نفر دیگر کشته می شوند.
- یاسر قرار بود شنبه بیاد... خودش از پادگان زنگ زد گفت شنبه میام!
یاسر داخل قاب عکس روی طاقچه اشک های مادرش را با غصه نگاه می کرد.
زانا کوردستانی
ZibaMatn.IR