امروز صبح زود برای انجام کارهایم بیرون زدم ، مترو به قدری شلوغ بود که ذهنم پر از گره های متعدد شد ، من همیشه در جاهای شلوغ به خاطر اهمیتی که به ویژگی های مختلف آدمها میدهم، ذهنم بیش از اندازه درگیر میشود ! مثلا ترکیب رنگ لباس هایشان ، نوع نگاها ، سبک لبخندهایشان ، برای بعضی هایی هم که در همین شلوغی هم کتاب به دست هستند قلبم میتپد ، خیلی وقت ها آدم هایی رو دیده ام که شبیه به شخصیت رمان هایی بودند که خواندم ! امروز ما بین شلوغی جمعیت ، خانم جوانی را دیدم که انگار شبیه به شخصیت های داستانی بود ، داستانی که تا الان نخوانده ام اما قصه اش آشنا به نظر میرسید ! موهای بلند و طلایی اش را بافته بود و از کنار شالش بیرون گذاشته بود ، ترکیب لباس اش سبز تیره و سفید بود و به تناژ رنگی صورتش می آمد ، چشم هایش هم کشیده بود ! فکر کنم سنگینی نگاهم را روی خودش حس کرد ، سرش را بلند کرد و چشم در چشم شدیم، زیبایی صورتش را غمی که در چشمهایش پنهان کرده بود تکمیل کرد ! تمام وقت با حلقه ای که از انگشتش در آورده بود بازی میکرد و با هربار چرخاندن حلقه در انگشتش ، تردیدی که عین خوره به جانش افتاده بود را حس میکردم ! حقیقتا دلم میخواست برای این تشویش اش ، آغوش باز کنم ، بشنومش اما حیف که ما آدمها غریبه بودن را و بهتر از آشنا شدن یادگرفتیم .
✍️فاطمه مجد
ZibaMatn.IR