او حرف می زد... من ولی محو صدایش...
می ریخت دور از چشم او قلبم برایش...
زیبایی اش در واژه هایم جا نمی شد!
انگار می رقصید باغی با هوایش...
بالا بلای من به قدری ناز دارد
یک شهر می میرد برای اعتنایش!
هرچند از او مهربان تر نیست اما
مغرور و شر هم می شود گاهی به جایش!
گفتم: بگو زیبایی ات! یا حرف هایت؟
با خنده آنی گفت: اصلا هر دوتایش!
🔹شاعر: سیامک عشقعلی
ZibaMatn.IR