آمدم که غم تنهانماند
بستند مرا بااو کاش یارم نگردد
کلبه ای ساختم کنج دلم
باشد که میهمانم آوارنگردد
فریادها دلم کشیدتابه گوش فلک رسد
خنده به گمانم دید،فلک کَرنگردد
قلمی دادند دستم تا ازشوق بنویسم
من که اورایک بارندیدم،ولی خانه ای بی آن نگردد
درگوش قاصدک گفتم آرزوهایم را
ازدوستانش جداوکج رفت به سویم بازنگردد
مراپیمان ها بستند با آشوبه دلم
کاغذ پاره نشدازفولادنگردد
گفتندبی امیدنیست زندگانی
جوانه نزددرخاک تنم ،چه کردم که سبزنگردد؟
نگین رازقی
ZibaMatn.IR