لابد نمی داند
مانند بادی در دل صحرا شتابانم
چون برگ پاییزی که فرش هر خیابانم
رویای دریایی شدن دارم به سر اما
صد آبشار از شانه های خود گریزانم
بس شوکران از باده آوارگی خوردم
صدها کویر از تشنگی لبریز بارانم
چون موج سرکردانکه سر بر صخره میکوبد
سیلی خور شب های دامنگیر طوفانم
با هر بهار از پیله ی خود سر درآوردم
دیدم که در آغار سرمای زمستانم
از من چه میخواهی برو ای عمر بیحاصل
سودی نبردم از تو و در فکر تاوانم
اینسان که در بندم کشیده دست تقدیرم
لابد نمی داند من سرگشته انسانم
♤♤♤
✍ علی معصومی
ZibaMatn.IR