پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من همان سرباز مغلوبم که در میدان جنگ تیرهایی را که بر دشمن زدم پیکان نداشت (مهدی فصیحی رامندی)...
دیدمش، گفتم منم، نشناخت او... (نیما یوشیج)...
مُهری از مِهر علی کنده به یاقوت دلم از ازل تا به ابد شُکر کنم بر حکّاک...
اهل دل کو تا که دریا جای صحرا پس دهد (مهدی فصیحی رامندی)...
دزدیدوقتیکه چشمان مرا هم خواب دزدیدعکس تو را از چارچوب قاب دزدید من ماندم شب ماند و یاد خاطراتتته مانده ذهن مرا شبتاب دزدیدزیر سرم بالشتی از پرهای قو بودجآئیکه باد از گوشه ی تالاب دزدید در انحنای شاخه های بید مجنونآرامشم را حسرت مهتاب دزدید آنجا که ماه آسمان را تکه ابریاز موج های نقره مرداب دزدید من ماندم و دنیای شهر آرزوها صبر و قرارم را گلی جذاب دزدید هوش و هواسم بود اما ناگهانیعقل مرا با جرعه هایی ناب د...
باید پُراز آواز کُنم حنجره ها راآیینه ی اعجاز کنم منظره ها راتقویِم دلم باز ورق خورده و بایدبا دیدنِ تو زنده کُنم خاطره ها راگیسوی پریشانِ تو ای دخترِ مهتاب!بَر هم زده قانونِ شبِ دلهره ها راانگار نهاده ست کسی حلقه به حلقهدر مویِ شکن در شکنت دایره ها راهر بار که لبریزِ معمّا شده ذهنموا کرده سر انگشتِ خیالت، گره ها راشعراز لبِ تو می چکد انگار دمادمپُر کرده غزلخوانی تو، کُنگره ها راتا پَر نکشد عطر تو از خانه ام، ا...
شعراز لبِ تو می چکد انگار دمادمپُر کرده غزلخوانی تو، کُنگره ها رارضاحدادیان ۱۴۰۳/۶/۱...
تو باشیخوشا آن دل که دلبندش تو باشیامید و لطف و پیوندش تو باشیغم و شادی به قهر و آشتی هاشکوه مهر و لبخندش تو باشیحریم ساحت امن و امان استجهانی که خداوندش تو باشیدر این جغرافیای بی نهایتری و بلخ و نهاوندش تو باشیهرات و مرو کشمیر و دماوندنشابور و سمرقندش تو باشیشکار سحر و جادوی تو خوبستخوشا دامی که پابندش تو باشیبه آزادی نمی اندیشند آن کسکه در شبهای دربندش تو باشیچه فرقی میکند آن نقطه ای کهارسباران و ال...
پیچیده برسپیدار نگاهم شرجیِ لبخندت می بینی؟سلام می دهد خورشید به توکه از ارتعاش نامتمی رقصد صنوبروَترانهبه پیشواز بهار می رودمریم گمار...
در دامن صحرا شکفته، کوکبی تازهبیرون زده از خانه، مهتابِ شبی تازهرضا حدادیان ۱۴۰۳/۴/۲۰...
زنجیر می فهمد دلِ دیوانه اش راعصیانِ جانِ با جهان بیگانه اش رابا اوّلین جرعه دلِ من پَر زد ، انگارپُر می کُند از آسمان پیمانه اش راپیچ و خمی که ریخته در گیسوانشغرقِ معّما کرده ذهنِ شانه اش رابا خشت خشتِ قلعه ی پوسیده ی آهآباد کرده کلبه ی ویرانه اش رااز مستی عطر نگاهش، عابرِ بادعمریست گم کرده ست راهِ خانه اش را .رضاحدادیان...
از مستی عطر نگاهش، عابرِ بادعمریست گم کرده ست راهِ خانه اش را .رضاحدادیان...
پیچ و خمی که ریخته در گیسوانشغرقِ معّما کرده ذهنِ شانه اش رارضاحدادیان...
زنجیر می فهمد دلِ دیوانه اش راعصیانِ جانِ با جهان بیگانه اش رارضاحدادیان...
حلقه حلقه می زند آه از لبِ پروانه پَرشعله شعله شمع را انکار باقی مانده استرضاحدادیان...
ببین !عبور کرده ام از رد پای پاییز و لُکنت زمستان،اما هنوز به گِل نَشستِه ام .مریم گمار ۱۴۰۳/۱/۲۰...
لابد نمی داندمانند بادی در دل صحرا شتابانمچون برگ پاییزی که فرش هر خیابانمرویای دریایی شدن دارم به سر اماصد آبشار از شانه های خود گریزانمبس شوکران از باده آوارگی خوردمصدها کویر از تشنگی لبریز بارانمچون موج سرکردانکه سر بر صخره میکوبدسیلی خور شب های دامنگیر طوفانمبا هر بهار از پیله ی خود سر درآوردمدیدم که در آغار سرمای زمستانماز من چه میخواهی برو ای عمر بیحاصلسودی نبردم از تو و در فکر تاوانماینسان که در بندم...
دنیاهشدار به بادت ندهد زیور دنیارویای فرینده ی سیم و زر دنیاای آدم آزاده که در دام بلائی!در بند و طنابت نکشد باور دنیادلشیفته و عاشق و خامت ننمایدعفریته خوش صورت بد گوهر دنیانایابترین دُرّ گران عمر گران استهشدار که ارزان ندهی بر سر دنیاآنجا که تفاوت نکند سود و زیانشتوفیر چه دارد غم خیر و شر دنیاهر شهد شرابیکه به تقدیر جنونستاز خون جگر پر شده در ساغر دنیابسپار به تدبیر یقین بال و پرت راتا شعله کشد از دل خاکس...
نگاه کن!چقد زیبا از لب کلماتبلند شده ای و جای استعاره نشسته ای مریم گمار...
باید بی خیال شوم!بی خیال زخم های کهنه و روایت ها سوخته.مریم گمار...
پروانه ی خیال تو در قاب ،میخکوبعطری که از تو مانده به جا ، خاطرات خوبرضا حدادیان...
پروانه ی خیال تو در قاب ،میخکوبعطری که از تو مانده به جا ، خاطرات خوبدنیا چقدر فاصله انداخت بین ما !تو جنگل شمالی و من ساحل جنوبتنها ترین درختم و غم نوک می زند تَق تَق تَتق به زندگی ام، مثل دارکوبچیزی شبیه پنجره های شکسته ام از من چه مانده است به جز چند چار چوب؟مانند رود می روی و ردّ پای تودر ذهن دشت های جهان می کند رسوبتو در کمال هستی و من در زوال، آهتو قلّه ی طلوعی و من درّه ی غروب.رضا حدادیان...
شعله عالم افروزم من عابر پس کوچه های سرد هر روزمآواره ی شهر خزان از فصل نوروزم شب تا سحر گرد چراغ لاله می ریزدخاکستر پروانه های مست خودسوزم زانو زدم عمری به پای نرگس مستیتا توشه ای را در تماشایش بیاندوزم دیوانه و دلبسته ی دُردانه ای گشتم شاید به نام عاشقی درسی بیاموزم آتش فشان سینه ام را تو نمی دانیسیاره ای از شعله های عالم افروزم امروز اگر در خاطرش یادی نکرد از مافردا ببادش می دهد نجوای مرموزم دارم بزن! ای...
یلدابه یلدا می سپارم آخرین برگ بهارت راتماشا خانه فصل پر از رنگ و نگارت راپس از پاییز شورانگیز غرق عشق و زیباییبه رویا می سپارم پیچ و تاب شاخسارت راتو را از کوچه باغ رفته بر تاراج می چینمبه فردا می سپارم رونق ایل و تبارت رادوباره سردی دیماه را در پیش رو داریبه نجوا می سپارم نغمه های بیشمارت رابگو با برکه ی جامانده از تشویش بی آبیبه دریا می سپارم ماهتاب بی قرارت رازمستان در زمستان انجماد تازه ای داریبه یغما می سپا...
قدر گوهرهای باارزش نمی دانست کور ساز من در گوش سنگین یا کران افتاده است مهدی فصیحی رامندی...
بسپاریدشکوه برگ ترم را به یاد بسپاریدبه یاد خود نظرم را زیاد بسپاریددر آسمان پر از لحظه های زیبائی تمام بال و پرم را به باد بسپاریدتن مرا به خزانی که زیر شلاقشفسردم و خبرم را نداد بسپاریدکنار گوشه باغم در انتظار سفربدست همسفرم ان یکاد بسپاریددلم گرفته از اوضاع بی ترانه شببه شام بی سحرم بامداد بسپارید زمانه همدل و همراه اگر نمی گردد جهان بی ثمرم را به عاد بسپاریدعبور سرزده دارم مجال گفتن نیستجراحت جگرم را ...
شَبی که تاولِ ذهنم تو را مرور کُندو با سُرنگ نبودت، هوا عبور کُند پَناه حِرز و دُعا با کَرانه ی کُرسی نمیتواند از این سَر، بَلا به دور کُندبَرای دست ِ قَضا اِذْ ذَهَبْ بخوان که مُدامگناهِ عشقِ تو جان را فَدای تور کُند نگاه حضرتِ دریا هنوز طوفانی است عَصای باورِ موسی، مَگر صبور کُند اَلو گرفته تَبَم، روی چشمِ پیشانی به این بهانه که عکسِ غَمَت، ظُهور کُندقَسم به سازِ جُدایی، به روی زخمِ زَبان که نُت ...
حراسیر ساحت حیرانی تو خواهم شدمقیم کوچه بارانی تو خواهم شدتب ضیافت عشق و بهانه نزدیکست شبی روانه مهمانی تو خواهم شدبرای تشنه لبانت کسی چه می داندچگونه موج پریشانی تو خواهم شدتمام مسک من حرمت وفاداری استمرید بی سر و سامانی تو خواهم شدخدا به برکت عشق تو بی قرارم کردفدای مقصد نورانی تو خواهم شدبرای این همه دلدادگی خدا را شکرغبار گوشه دربانی تو خواهم شدچها کنم من و صد خرمن پشیمانینگاه خسته به پیشانی تو خواهم شد...
چیزهای کوچکی از آینده می دانم می دانم که ملال از این خانه نخواهد رفت می دانم که تو رفته ای و هرگز در این خانه را نخواهی زد و همین شادم می کند وقتی که صبح آفتابی تهران به خانه ام هجوم می آورد...
خانه دل را تکاندیم و نیافتادی از آنخوش نشین بودی و بردی قلب صاحبخانه را...
تا سایه ای چون تو مرا بالای سر باشدزیر سرِ شب های من باید سحر باشدمن با تو فهمیدم به جمعیت نیازی نیستگاهی جهانت می تواند یک نفر باشداز هیچ طوفانی در این عالم ندارم باککوهی شبیه تو پناه من اگر باشدکم کرده ای از جرعه های دلخوشی خودتا جام خوشبختی من لبریزتر باشدتوصیف خوبی های تو باید فقط یک بیتآری همینگونه مفید و مختصر باشد《شاید خدا روی زمین جایی میان ماستشاید که نام مستعار او پدر باشد》...
سلام حضرت احساس ! یار دلبندم ! دلیل حال خوشم ! عشق بی همانندم ! خبر نداری از احساس من ، نمی دانی... از اینکه یار تو هستم چقدر خرسندم به قبله ی چه کسی جز تو رو کنم وقتی... به رسم دین محبت تویی خداوندم به سرزمین دلم تا تو حکم می رانی طناب غصه نخواهد کشید در بندم میان بیشه ی عشقت شدم من آهویی که پنجه های تو هرگز نمی خراشندمچنان دلم به تو قرص است شیر اهلی من ! که روی زندگی ام با...
ای آنکه بی تو چشم و دلم را قرار نیستاز من سلام و از تو علیک انتظار نیستاز بام نخوتت به دلم سنگ میزنیاز کوچه ات به خیر کسی را گذار نیستدر اعتلای عشق تو جستم خلود راغافل که جز به فتنه تو را اشتهار نیستدر شقه شقه های روانم، توهمیدیوانگی مهارت شاقیست، عار نیستهی خنده خنده رفت دو روز مجال مااینگونه وقت و بخت کشی افتخار نیستگلدان و شمع و ترمه ، پس از مرگ مهمل استدریاب این ودیعه که جان ماندگار نیستشهزاد شادخوار نظرباز خودپسندح...
معتقدم اگر شعر خوب یا رمان خوبی بخوانیچیزی از آن در وجود تو می مانددر وجدان تو، در شخصیت تو می ماندو از راه های مختلف به تو کمک می کند ماریو بارگاس یوسا چرا ادبیات؟...