حال عاشق را نمیداند ،عاقل؛ در جهان
عشق می خواهد، باشد؛ در پی لیلا دوان
قلب عاشق، کوی لیلا ؛ دیده و بی گفتگو
ردپای عشق، ماند تا ابد ؛ در دل نهان
آنکه عاشق را نموده، همچو مجنون بی قرار
نردبان عقل را ، بیگانه داند ؛ در زمان
عاقلِ مستانه را، ساقی اگر می، میدهد
می نباشد در میان ، ساقی به دل شد میهمان
چشم ، اگر ؛ غارت کند ؛ زیبایی روی مَهان
مَه نبیند چشمِ دل ، دلدار باشد بیگمان
روی یوسف را، به چشمِ دل؛ زلیخا دید و بس
ماه رویی کز حضورش ؛ خوبرویان نیمه جان
عاشقی ، دیوانگی ، از شرح عشق آمد پدید
دل سپارد دل ، به دلبر ، عاشقانه ؛ بی نشان
دل شود همرازعشق و جان دهد درپای عشق
جانستانم،عشق می گوید تو را ؛این جانستان
بادصبا
ZibaMatn.IR