دلم پر درد و درمانی ، ندارد
ز بارِ غم، به جان؛ جانی ندارد
به خود گفتم، در این عالم؛ خدایا
چرا ، این دل ؛ غزلخوانی ندارد
نمی دانم ، چرا ؛ حیران شدم زار
که درد و غصه ، پایانی ؛ ندارد
زمستان رفت، ولی ؛همچون خزانم
چرا ؟ این دل ، بهارانی ندارد
به دنبالِ خودم، چون گردبادی
بگردد دل ، که سامانی؛ ندارد
بادصبا
ZibaMatn.IR