درکُنج دِل افکارم روی طاقچه خاطرات قلبم یادکوچه ای هست ویرانه از جنگ عشق؛ ازنبرد خواستن ها ونشدن ها که قلب من آن را از محله های کودکی ام دزدیده است!
برمی گردم در ذهنم دوبار ه و دوباره هرباره وهرباره درخاطراتش در خاطراتم ، با چشمانم که تنها یادگار گذشته من هستند.
آیا مرا باز خواهد شناخت؟
آخر کمی پیر شده ام فقط چند صد سالی، بعد گذشت این چند ده سال!!!
چقد اینروزها نیاز دارم به زبان اشکبار ابتهاجی که بِسُراید
نتوانستم که بگویم دلم اینجا مانده ست ، من ارغوانم را میخواهم وبا سوز دل بخواند آه ازآن رفتگان بی برگشت...
ZibaMatn.IR