من پشت هم انگار سرم خورده به دیوار
یک غده بدخیم درونم شده بیدار
این درد سر از جان من خسته ی بیمار
میخواهد اگر جان، که فدای خم مویش
در بستر باران، غم عاشق کش آبان
در فکر یکی، مست بیایی به خیابان
هی چرخ به دور خودت، هی فحش به تهران
تا عاقبت آنشب برسی بر سر کویش
یک عقده ی مبهم، پر از آرایش در هم
پنهان شده در ظاهر آراسته ی آدم
لبخند به لب دارد و یک بغض دمادم
بوده است درآمیخته با خلط گلویش..
ZibaMatn.IR