داشتیم تدارک سفر میدیدیم سالها میشد...

زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه

امتیاز دهید
1 امتیاز از 1 رای

داشتیم تدارک سفر میدیدیم، سالها میشد که حال و هوای عید مثل بچگیا نشده بود ولی امسال واسم عجیب بود، تو همین حال هوا بودم قهوه تعارف کردم کمی اصرار زیادی و دستم به فنجان خورد و ریخت روی لباسش، از من پرسید تو ریختی؟ خیلی عصبانی بود ترسیدم نا خودآگاه گفتم نه تا خواستم بگویم حواسم نبود و قصدم چه بود قهر کرد و رفت.....
همه خیره به من بودند و من خیره به میز که فنجانش نیمه خالی شده بود، تازه باریستای کافه میخواست عادت کند قهوه هایت را با دارچین بریزد، کافه چی به نگاه خیره من به رفتن برق آسای تو اشاره کرد و زاویه نگاهم برگشت به سمت او
زیر لب آرام که دیگر مشتریان نشنوند گفت او قبل از آمدن رفته بود ....
و من ماندمو میز تنهایی کافه های هر روز غروب که مرا بی هیچ بهانه ای سرگردان و گنگ بیدار نگه میداشت .......
۱۴۰۳/۱۲/۰۱
۱۹:۴۰
تهران کافه پایین دفتر
بدون مکث بدون ویرایش

ZibaMatn.IR
rezaabedi2112
ارسال شده توسط
ارسال متن