پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ناگهان پنجره پر شد از شب...
کسی بین ما جز غمی ناگهان نیست...
عاقبت هجوم ناگهان عشق ،فتح میکند پایتخت درد را …...
چشم انتظار حادثهای ناگهان مباشبا مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر...
ناگهان رسیدیو خوشبختیپروانه ای بود که پر زدو روی شانه ام نشست......
ناگهان صبح روشنی دیگردر شبی تاریک...می شود نزدیک!...
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرمناگهان دل داد زد دیوانه! من می بینمش......
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد...!...