سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
نشسته ام بر ساحل ناآرام واژه ها درد دارند بی تو نور من؛ این سایه ها شعرم آشفته تر از دریای طوفانی ست ابر پر بارانی در قلب من، زندانی ست اندوه به در خانه ی قلب من می کوبد بی تو این درد است ! ببین ، در سینه ام می روید... تو بگو بی تو بروم کجا نِشینَم؟ که طرح لبخند تو را آنجا نبینم... برگرد تا جهانم ببیند باز هم رنگ شادی را باید اسیر آغوش تو باشم که بفهمم طعم آزادی راالهه سابقی...
هرچه می نگرم کنار نمی رود مِه نمیتوانم ببینمت!نمی بینی شاخه هایم چگونه درهم تنیده و اشک می ریزند دیدم چگونه سپیده سر زد، آفتاب قلب آسمان را شکافت؛ دیدم اما؛ دنیای من روشن نشد! راستی وجودم سرد است... چرا نامم روی لب هایت نبض ندارد؟ سفیر تبسم زندگانی من من دانستم بی تو غم خویشاوند چهره ام میشود آری اکنون این منم! ایستاده کاجی که در تنهایی بی تو هیچ فصلی ندارد... الهه سابقی...
دست هایم را بگیر دنیای من میان دستان تو رسم میشود... سبزینه ی انگشتانت ، ریشه های عشق را در مبانی ام رشد میدهد. روشنای بی همتای من! دوباره و صدباره بخوان من را به آغوشت! زیرا آغوش تو جهانی ست که تاریکی های عمیق روحم را نور می بخشد و در هر نفس قلبم را به تپش های گرم وا میدارد . الهه سابقی...
ایستاده ام در هوایی که هوای تو را دارد شهرمان به شوق پاکی قدم هایت لباس تماما سفیدش را به تن کرده و تمام جاده های منتهی به تو با عشق انتظار امدنت را می کشند و من موهایم را نبافته ام تا لحظه ای که از راه برسی، همچنان مثل قلبم بی تاب آمدنت باشند... آرام جان من اکنون اینجا در حوالی من تنها کسی که میشود عاشقش بودو با عشق انتظارش را کشید، تویی! در این هوا زیر نگاه تمام شهر، با تمام آشفتگی من به آغوشم بیا... الهه سابقی...
نخستین باری که دیدَمَتقلبم خاطره ی هزاران نگاه را از چشم هایت برایم تداعی کرد وقتی لبخند تو، اشتیاق را در وجودم و تبسم را روی لب هایم متولد کرد؛ باورم به یقین مبدل شد! تو رویای تمام اشعاری بوده ای که پیش از تو، از عشق سروده بودم. نگاه پر از امید نور را پیش از تو، هزاران بار به انتظار تماشا نشسته ام... آری! من حتی هزاران سال پیش از ولادتم قامت بلند حضور تو را در آرزوهایم به آغوش زندگانی ام کشیده ام... الهه سابقی...