بذرافشانان سپیده دمان به دشت می آیند و بر شیارهای خاکِ خیس بذر می فشانند و موجِ روشنِ نور می گسترند سحر به آوازشان گوش می سپرَد و آفتاب، ارغوانش را به دشت می ریزد آن ها بذرِ صلح می کارند و خوشه های عشق درو می کنند
(بی گمان می گذرد) بی گمان، خواهد رسید روزی، که بشویی دست و دلت را، در جوی روان بی گمان آید روزی، تا بنشینی کنار آتش چای بنوشی با شیرینی عمر زندگی را باز ببینی، که باز می خندد به روی تو نترس ای جانم، نترس... بی گمان از پس...
طلوع آفتاب در نیمه شبان؛ چشم هایت
عزیزم سلام این روزها تا دیروقت در تخت فکر می کنم ، دروغ گفتم اگر بگویم فقط به تو! اما در فکرهایم تو هم هستی. تو هستی، همه جا . دیروز تا در خانه را باز کردم و از آن همه شلوغی پرت شدم در خانه و خنکی کولر آبی...