پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شده، محصورِ دستِ غم، فضای دشت های باز؛هزارآوای احساسم، گرفتارِ هزاران باز!از آن روزی، که «تو»، رفتی، از این خانه، به یک باره،به رویم بسته شد شادی؛ ولی درهای غصّه، باز!زهرا حکیمی بافقی، برشی از غزل ۱۶۴، کتاب نوای احساس.«باز»: آرایه ی جناس تام....
دوست داشتن را در چشمی بجویکه حتی وقتی بسته است ،رویای تو را ببیند ......
نه دامیستنه زنجیرهمه بسته چراییم؟!...
در که بسته می شدپنجره ها باز برای سقوطی آزاد...
در طول زندگی ات دو مورد فوق العاده را یاد میگیری. همه چیز را به دوستت نگویی و دهانت را همیشه بسته نگاه داری......