پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ماهتکه ابری بر لبعاشقانه،نی می زندگرگ ها کنار گهواره ی نسیمبرای بره های بی مادرلالایی می خوانند.قسم می خورمامشب هیچ کس نخواهد مردتو،به خواب من آمده ای......
بی رحمانه،ناگزیرباور کرده امتو دیگر اینجا نیستیحالا از خاطره ی عزیز دست هایتدر دست های بلاتکلیفمچیزی نمانده استجزشیشه ای بی عطرو عطری بی شیشه....
دیشب به خوابم آمدی بازیا من تو را در خواب دیدم؟فرقی ندارد.پس جاده ی بین من و توبی نهایتاما دوسویه است.پس شعله ای سرگرم کارو بار خود هستدر زیر این خاکستری که سال ها بر باد رفته است.دیشب به خوابم آمدی باز....
زن را نمی شناسماما یک چیز را خوب می دانمچوبه ی دارگیوتینصندلی الکتریکیو بمب اتم رازن اختراع نکرده است!...
اگر می شد برای خنده هایتیک غزلیک بیتیک مصراعبنویسم...محال اندیشی است امااگر می شدچه ها می شد!...