پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عاشقت شده ام، آن قدر کهدست هایم، شعر شوندقلم روی کاغذ بلغزد، سپید شوم!وقتی حنجره ام،از بازدم تو، جان می گیرد عاشقت شده ام، تا انگشت هایمنامت را، با پنج هجای کشیدهروی ورق پاره های قلبم، تا کند!کنار انگشت هایمدوست داشتنت، بریزد!نفس هایم، تو را لمس کند!دنیا کتیبه ای شود، که هر روزبا مهربانی تو گشوده شود!روی کلماتی، که لبانم رابه شوق بوسیده اند ...عرفان یزدانی ...
مهربانیت را مرزی نیستیقین دارمفرشته ای قبل از آفرینشقلبت را بوسیده......
کاش می دانستی یک زن از لحظه ای که دوستت دارم می گویداز لحظه ای که بوسیده میشوداز لحظه ای که به آغوش کشیده میشود،دیگر خودش نیستمی شود تومیشود با هم بودن...آن لحظه که ترکش می کنیدو نیم اش می کنیو یک نیمه اش را با خود می بری!نگو زمان همه چیز را حل می کندکه زمان، تنها، کند می کندجستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش نگو فراموش کنکه او یک چشمش همیشهباقی می ماند به نیمه رفته دیگرش......