شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
🌒انسان با سایه اش مى میرددرخت با ریشه اشپرنده با آسمانش تو ولى بر پایىهمچون درخت هستىسبز و زرد مى شوىو باز بالایىامیر برغشی...
پاییزچسبیده به شیشه ی ماشینمباد مهرگانبه خیابان یورش می بردآشوب برگدر بی حوصلگی روزطبیعت بی جانبر سنگ فرش پیاده رو هاشهرداررنگ می روبداز سر و روی شهر........امیر برغشی...
مثل حسی یک لحظه تماشای طبیعت مثل حسی یک گنجشک در اولین پروازشمثل حسی مادری که منتظر برگشت فرزندش از مدرسه استمثل حس یک سربازی که نبرد را تمام کرده است و بسوی خانه میرودمثل حسی اولین نخی سیگارمثل حسی بوی خاک بعد باریدن باران نم نممثل حسی پرواز کردن تا قعله آسمان و سقوط بر قعر زمینچنین است حس عشقمثل حسی زندگی در یک روز بهاری، وقتی که هوا پر است از عطر گلهای آلوده به شادی و نور، و خورشید می درخشد، همه چیز به رنگ و روح و جان می آید...
رنگ ها لبخندهای طبیعت هستند...
بر طبیعت جز با تبعیت از طبیعت نمیتوان فائق آمد....
گر لبی پر خنده داری با خود و با دیگرانعاقبت دست طبیعت اشکبارت میکند...
یک انسان معمولی، کالای تولیدی کارخانه طبیعت است....