یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
دلخوشی ها را هراسِ رفتنت دلشوره کرد...
دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مراچه وعدهها که میدهی به رغم ناتوانیات...
دلبرت هر قدر زیباترغمت هم بیشترپشت عاشق را همین آزارها تا می کند.......
«باوفا» خواندمت از عمد که تغییر کنیگاه در عشق نیاز است به تلقین کردن...
با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد...
دلخوشیها را هراس رفتنت دلشوره کرد......
منم آن شاعر دلخونکه فقط خرج تو کردغزل و عاطفه و روح هنرمندش را...
تو همانی که دلملک زده لبخندش رااو که هرگز نتوان یافت همانندش را...
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم ؟آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم...
نه فقط از تو دل بکنم می میرمسایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم...
تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانیچه ساده داشت مرا هم بلند قامت می کرد...
می توان از تو فقطدور شد و آه کشید...
لحظهی بغض نشد حفظ کنم چشمم رادر دل ابر نگهداری باران سخت است......