پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی تو، یخِ این دنیای بد خلق پیشِ ما آب نشد …باور کن بهاری که نفس های تو را نداشته باشد، بهار نیست؛ بی نهایت زمستان است… زمستان!...
آدمیزاد گاهی نیاز به فرار دارد؛ از آدم ها، از دغدغه ها، از تکرارِ کسل کننده ی روز ها، شاید حتی از خودش، از این جهان مادی… می دانی…؟!گاهی باید رها شد از این جسمِ مادیِ خطاکار!...
روزی خانه ای خواهم ساخت، به وسعتِ تمام اشعارِ آواره امبه وسعتِ قلب بی خانمانمبه وسعتِ شب های بی تو، و به وسعتِ تو، تویی که نیستی، تویی که بیگانه ای!...
در این سرای بی کسی، کسی بع در نمی زندبه دشت پر ملال ما، پرنده پر نمی زند عزیزِ بی وفا بیا، غمت امان نمی دهد به جان دفترم دگر، قلم شرر نمی زند:)به یاد استاد ابتهاج...
از آرامش پرسیدند، عشق را گفتم؛ از فداکاری پرسیدند، عشق را گفتم؛ از محبت پرسیدند، عشق را گفتم؛ از زندگی پرسیدند، عشق را گفتم؛ و از عشق که پرسیدند بی درنگ، مادرم را گفتم :)!...
دلتنگم و درمان دلم صدای توست حیرانم و فرمان تنم، ندای توست سرگشته از این عشق و رسوایی ویرانم و من جان و تنم برای توست...
کاش در آخر این قصه ی پر غصه وصالی باشد باز از چشم تو در چشم من از عشق نگاهی باشد گرچه من بنده ی کافر شدم و سجده به آدم کردم یا رب ای کاش که در خواب شب از یار نشانی باشد:)!...
زیبا تر از آن خنده ی زیبا وسط بغضِ بزرگ دلچسب تر از عطر چای و قند هِلی شیرین تر از طعمِ عسل در سبلان تو در آغوش من از هر چه خوب، خوب تری:)...