یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
در این سرای بی کسی، کسی بع در نمی زندبه دشت پر ملال ما، پرنده پر نمی زند عزیزِ بی وفا بیا، غمت امان نمی دهد به جان دفترم دگر، قلم شرر نمی زند:)به یاد استاد ابتهاج...
چه پریشانم از این فکر پریشان شب و روزکه شب و روز کجایی و کجای تو کجاست...
امروز منم که راهی کوی توامامید وصال می کشد سوی توامتا دست رسد شبی به گیسوی تواممی ایم و آشفته تر از موی توام...
تو می روی و دل ز دست می رودمرو که با تو هر چه هست می رود...
مژده بده مژده بده یار پسندید مراسایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا...
بیایید بیایید که جان دل ما رفتبگریید بگریید که آن خنده گشا رفت...
امشب به قصه ی دل من گوش می کنیفردا مرا چو قصه فراموش می کنی...
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زندبه دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند...
تا تو با منی زمانه با من استبخت و کام جاودانه با من استتو بهار دلکشی و من چو باغشور و شوق صد جوانه با من است...
گل می رود از بستان بلبل ز چه خاموشیوقت است که دل زین غم بخراشی و بخروشی...
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرمازین چه خوشترم ای جان که من برای تو میرمز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزیکه تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم...
موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنشجان به رقص آید مرا از لغزش پیراهنش...
زمانه قرعه ی نو می زند به نام شماخوشا شما که جهان می رود به کام شما...