پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو را یک بار در کودکی ام ملاقات کرده اموقتی مادربزرگم قصه ی شاه پریون را تعریف میکرد ملاقاتت کردم!تو از دلِ قصه های مادربزرگم آمده ای که اینچنین مشتاقت هستم:)مأوا مقدم...
همیشه، همه از ماه احساسی نوشته اند..این بار من تعبیرِ ذهن خودم را مینویسم؛ماه، همان ستاره ایست که تلاش کردهبزرگ شده و رشد کرده استبزرگی جثه اش بخاطر حجم زیادِ دانایی اوست! معلوم است که خودش را جدا کرده با همهحتما که دلیلی داشته...هر جنگیدن یک دلیل داردکه اگر بخواهم فضا را احساسی کنم شاید دلبرش خورشید بودهو باعث شده به هر دری بزند برای بزرگ شدنکه شاید خورشید نیم نگاهش به او بیوفتد... مأوا مقدم...
اینجا هوا خوب است، پاییز آمده!درختان زرد شده اند و آدم ها دست در دستِ همدر خیابان ها راه میروند...امسال اما مثل هر سال نیست.بعضی تفنگ در دست، بعضی شعارِ آزادی سر داده اندامسال کسی روی برگ های خشکیده عکس نمیگیرد، کسی در پارک ها نمیرقصد...اینجا بوی خون می آید و خدابخیر کند پاییز امسال را...۱۴۰۱مأوا مقدم...
به خودم می نگرمچگونه دوست دارمت که در اینکهکشان عظیمماهِ کوچک خود میدانمت🌙چه کردی با قلب این پسر که از خودشعزیزتر میداندت..؟ماه من / ماه بلند بالای منآسمان شب را در آن دو گوی چشمانت جا داده ایو من شب به شب شهاب سنگی شیفته در این فلکم...دوست میدارمتو از خود، خودتر میدانمت!👤مأوا مقدم...
با سیانوری که چشمانت در رگ هایم حل میکند به زندگی سلام میکنم، در موج های سیاه چاله ی چشمت رها میشوم و اثبات میکنم –سیاه– امیدبخش ترین رنگِ تاریخ است؛ اگر در رویِ تو ببینَمَش👀🖤👤مأوا مقدم...
تا نوشتیم دلمان گیرِ چند تارِ ابرویش شدهتاتو زد و ما در کمانِ جعلیِ صورتش گرفتار شدیممأوامقدم...
پیراهن و گلِ سر، شال و لب و گونه هایش همه سرخنکند منه عاشق پیشه ی پرسپولیسی را شش تایی بکند؟...
زیبایی اتپارادوکس فجیع دوریستقلم: مأوا مقدم...