چهارشنبه , ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
ترانه عاشقیهردوتامون زندگی و سوزوندیمعاشقی و به آخرش رسوندیمچشامون و رو خوبیامون بستیماینجوری شد رؤیامون و شکستیمدستامون و از همدیگه بریدیمواسه اینه همیشه ناامیدیمدل به دل همدیگه ما نبستیماینجوری که ما تک و تنها هستیمبجز خطا از این وفا ندیدیماز عشقمون بجز جفا ندیدیمشاید واسه اینه که زود پریدیماز زندگی هامون خیری ندیدیم.حسن سهرابی...
بوسه های گرمنگاهت را به من بدوزدر سوز بیقرار این زمستان مرموز.که گرم است هنوزآن بوسه های دلسوزدر این خزان سرد و جانسوز.نگاهت را به من بدوز.حسن سهرابی...
چه خوش خیال بودیمکه کوی یار بودیمدر این فریب هستیدر انزجار بودیمما در زوال بودیمدر فکر یار بودیممیان رقص غمهادر انتظار بودیمما بیقرار بودیمچون جویبار بودیماندر خیال این دشتدر انفجار بودیمدر روزگار سختی ما در غبار بودیمیا در میان دورانما در گذار بودیمما در خیال بودیمما بیقرار بودیمما در خیال یارانبی اعتبار بودیم...
با این دلِ دلتنگ چه باید بکنمبا باطنی از سنگ چه باید بکنمبا اینهمه نیرنگ میانِ من و توبا این دل صد رنگ چه باید بکنم...
دلم چه دیوونه شدهعاشق میخونه شدهمیون بزم آدماتنها و بی خونه شدهبیا که عاشقت شدممحو دقایقت شدممیونِ دریای غماتاینطوری قایقت شدمبیا که شیدا شده دلعاشق و رسوا شده دلبرای دوست داشتنِ توبدجوری تنها شده دلشبام همش پُر از غمهدنیا برام جهنمهدنیای من بدون توپُر از سکوت و ماتمه...
کاش آدما با همدیگهیه خرده مهربون بودنتوی قفسِ زندگیواسه هم همزبون بودنکاش که محبت واسه مادیگه یه آرزو نبودکنارِ هم بودناموناینقده بی صفا نبودکاش خدا هم روی زمینیه خونه یا یه کلبه داشتواسهٔ هر آدمی اونجایی واسه همیشه داشت...
هوا بس سرد و بی روح استنفس چون مرگ و اندوه استمیان صبحِ آزادیدِلَمگِریان و مجروح استهمان زندانِ مفتوح است....
باران که می باردشهر پُر می شود از بوسه هاینیمه کاره اَبرها،که در شب وصالشانبی مهاباهم آغوش شدند،غافل از آنکه رعدبیرحمانه سلاخیشان خواهد کرد....
یک عمر در این دایره تکرار شدیمدر بازی زندگی گرفتار شدیمبا اینهمه تکرارِِ بازیِ مرگدر وادی بندگی چه هوشیار شدیم...
ای یار به یکباره مرا درد شدیدزدیده ز من چه دیدی و ترد شدیاز زیرکی ات به عمق جان فهمیدمنادیده بیامدی و همدرد شدی...
ای کاش دلِ ما اسیرِ نیرنگ نبودهمفکرِ گناه و فتنه و ننگ نبودبا اینهمه کشتار در عالمِ مادر فکرِ سلاح و جبهه و جنگ نبود...
دلم تنهای تن ها شد دوبارهشبیه مرغ مینا شد دوبارهدر این دریایِ مواجِ زمانهاسیرِ موج غمها شد دوباره...
ای کاش گِدا به پادشاهی نرسداین اهل خطا به جایگاهی نرسدبا این همه تزویر در خانه ماهیچ اَهرمنی به جایگاهی نرسدحسن سهرابی...
بی صدا مهر و وفا و بندگی ها در گذشتبی هوا مهر و وفای زندگی ها در گذشتلاجرم بر ما گذشت آنچه نباید می گذشتبی وداع عشق و صفای زندگی ها درگذشتsohrabipoemحسن سهرابی...
( بر ما گذشت آنچه نباید می گذشت)بیصدا عشق و وفا و بندگی از حد گذشتتا که بستم چشم خود یک لحظه یارمن گذشتبی دفاع عشق و وفا در زندگی شد سرگذشتحسن سهرابیSohrabipoem...
من از خشم هستی بلا دیده امکه از رنج و سختی شفا دیده امندارم شکایت ز دنیایِ دونمن از چشم خود هم جفا دیده امحسن سهرابی...
پُر کن از سوسن و سنبل همهٔ ذهنت راو تُهی کن همهٔ نفرت را،قلبتان را پُر از مهر خدایی بکنید.بگذار که تنهابِرَود تا ته آن ثانیه ها.دِلتان را بسپارید به باد.بسپارید به دستان خدا.بوی بهار در تن ثانیه ها پیچیده است،بگذار که ذهنت بِرَود تا ته آن رویاها.نو بهار است ،درآغوش بگیر و هم نوا کن همههستی را.و اینک(حسن سهرابی)فرا رسیدن نوروز را خدمت شما دوست عزیز شادباش گفته وسالی سرشار از عشق،محبت ،شاد...
چه دل انگیز است،شکوه بهاردر اندوه زمستانِ بیقراردر هیاهوی کلاغ ها و کفتارهای بی تبارشکوفه های سر برآورده از سوز خزاننشان از روییدن جوانه هاستزمان پریدن پروانه هاستفرمان دل بریدن از بهانه هاست.و چه دل انگیز است،دمیدن سرود عشقدر ساز هستی.خزانِ اندیشه ها خواهد رفت،تمام این حیله ها خواهد رفت،در میان همهمه کینه هاغبار از سینه ها خواهد رفت.زمان زمان گذشتن از تاریکی است.زمان نوشتن از آزادی است....
دانی که فرهاد چرا غمگین استاز این همه اخلاص چه دل چرکین استامروز که بینی دلش غمگین استاندر غم احساس آن شیرین است--------شاعر حسن سهرابی...
دِلَم اَندیشه را بی تاب می دیدتمام بیشه را در خواب می دیدمیان اینهمه فریاد مردابتبر بر ریشه را جذاب می دیدحسن سهرابی...
دانی که مرا طاقت بسیار نمانده استدر چهره من گریهٔ به اجبار نمانده استاندر پس آن چهرهٔ غمباردر حافظه ام چهرهٔ آن یار نمانده است...
در چشم تو از هوس هوایی باشدگمراهی و عشقِ بی وفایی باشداز آنچه شود سهم تو در راندن منتنهایی و درد بی شفایی باشد...
روزگار عجیب خُشکیده است ز بی مهری باران. مَشک آویخته شده بر در خانه تهی از آب است. ساقی تشنه لبان مست به مسجد به نماز است. همه دلخسته ز بی مهری هم...... همه تن ها،چه دلگیر ز تنهایی هم. در این همهمه و ظلم فراوان,هراسان همه آزرده ز تنهایی خویشیم. همه در بند، که نه، بنده حکام زمانیم و گرفتار مکانیم. ودر این سردی دوران و هجوم کلمات، گرفتارِ این قطره اشکم که چکیده ...
زیبای نا پیدای من بی گمان تو به غزلی ناگفته می مانی....که بر زبانهیچ شاعری جز من جاری نشده ای .ومن تنها شاعری هستم بی شعر،که تو را عاشقانه سروده ام.و غزلت یگانه ترین سروده هستی ام شد.حسن سهرابی...
ارتش چشمانت چه حماسه ای آفرید...با نگاهی آشنا..آنسان که اسیر کرد همه سپاه چشمانم...حسن سهرابی...
در دوردستها به دور از هیاهوی روزها و بزم ها و رزم ها..رقص گلها وبرگ ها و رنگ ها را به تماشا نشسته ام.همگی ناگزیر به تغییریم.ظهور نزدیک است....پادشاه فصلها(( پاییز)) چهره نمایان کرده است.حسن سهرابی...
پایان بی آغازی است وصلت عشق و مرگ،،،،،،،،درسرزمینی که مبلغانش جاودانگی و فرزانگیرا درروزی که نخواهد آمد به تو نوید می دهند.حسن سهرابی...
آرزویم این است جاناکه چُنان تیغِ فَلَکبَر زَنَد از ریشه تو راکه دِگَر رنگ خوشیهیچ نیایَد به دِلَت.حسن سهرابیsohrabipoem...
به دورانی که شیر دَربَند ودل چرکین زِ دستِ نامرادیهای دوران است.چه نا زیباست:کوکِ سازِ نامَردیبه دستِ کَرکس و کفتار.حسن سهرابیsohrabipoem...
در مثنویت شعر زدریا بنویسچکامه ای از((حاله))شیدا بنویسگَر مثنویت با دلِ ما همراه استفصلنامه ای از هجومِ غمها بنویسحسن سهرابیsohrabipoem...
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ استکه دائم با دلِ من در نبرد استدلی خسته چُنین پیغام سَر دادکه مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد استحسن سهرابیsohrabipoem...
ما را زِ جهانِ دیدنی ترساندندما را ز نظام مردمی ترساندندخوردند و بُردند همه هستی راما را زِ حرامِ گندمی ترساندندحسن سهرابیsohrabipoem...
بدونِ تو من آرامش ندارمدِگر با زندگی سازش ندارمبدونِ آن دو چشمِ عاشقِ تودِگر میلی به آسایش ندارمحسن سهرابیsohrabipoem...
نبردهوا بس ناجوانمردانه سرد استغزلها با رباعی در نبرد استدر این بازار سرد شاعرانهدلم تنها اسیر کوه درد استحسن سهرابیsohrabipoem...
وقتی که ستم حک شده در مغز هزاریباید که از آن وسعت فریاد بترسیتا فهم تو در باطن این خشم نباشدباید که از آن وحشت صیّاد بترسیحسن سهرابی sohrabipoem...
این عالم بی جان ما،با تو چه زیبا می شودبا بودنت همراه ما،دنیا تماشا می شوداین درد بی درمان ما وپرده افکار مااندر خیال ما و من همرنگ رویا می شود...
دیشب دل من هوای آن میکده داشتبا باده و می قرار یک شبه داشتبا آن دف و سنتور وناز رُبابتا صبح سحر اِعجاز حنجره داشت...
و شاید تو نمی دانی که دلتنگمبدون تو اسیرِ مکر و نیرنگمو دلتنگ از همه روزهای بی رنگمو شاید تو نمی دانی که حیرانمبدون تو چنین غمگین و گریانمو حیران از همه عصیان انسانمو شاید تو نمی دانی که بی تابمبدون تو کویر و دشت بی آبمو چون ماهی اسیر نور مهتابم و شاید تو نمی دانی که بیمارم بدون تو از این میخانه بیزارمو گریان از غم هجران یارانمنمی دانم نمی بینی که بی رنگمبدون تو به زیر کوهی ازدردمو...
دیشبدیشب دل من هوای آن میکده داشتبا باده و می قرار یک شبه داشتبا آن دف و سنتور وناز رُبابتا صبح سحر اِعجاز حنجره داشتشاعر:حسن سهرابی...
طایفه جهلاین طایفه جز جهل ندارند نشانیجز فاجعه و درد ندارند مرامیاینان که چنین غرق تماشای سکوتنددر جامعه جز فقر ندارند پیامیحسن سهرابی sohrabipoen...
حلقهدر میان حلقه های بیشمار زندگی،حلقه ای از زلف یارمهربانم آرزوست.حسن سهرابی...
سایهنزدیکتر از سایهٔ خود من به تو بودمامّا،دیوانه شدم چون که تو رابا غمِ بسیار بدیدم.حسن سهرابی...
کوی یارخوش آن ساعت که من در کویِ یارمبرآرم نغمه ها من با سه تارماگر چه اینچنین من بیقرارمبجز پیمان او در دل ندارمحسن سهرابی...
یادِ یاراگر یادت برایم یار باشددلت با این دلم غمخوار باشدعجب دردی است که با این بال پروازدلِ من در غمِ پرواز باشدحسن سهرابی...
شاعر دیوانهاین شاعِرِ دیوانه که دِل خون شده استدیر گاهی است اَسیرِ دِلِ مجنون شده است قطره اَشکی که گریخته است ز جهان کلماتاِشتباهی نصیبِ منِ محزون شده استحسن سهرابی...
چشمانِ فلکچشمانِ فَلَک کور شود گَر نتواند،این عشقِ میانِ من و آن یار ببیند حسن سهرابی...
ریاکارآن یار که می گفت که دیوانه ما بودمجنون و گرفتار و در بند جفا بودبیهوده ببستم دلم را به وفایشابلیسه ریاکار و فرزند خطا بودحسن سهرابی...
دل پوشالیاز عشق چه می دانی؟ از دیده چه می خواهی؟در عالم هوشیاری اینگونه پریشانی.با این همه بیماری در عالم طوفانیبا این دل پوشالی سرمست و غزلخوانی.با این همه حکمرانی در عالم ربانیبا این غم پنهانی اینگونه تو حیرانی.در عشق چه می جویی. از وفا چه می گوییتو با دل بارانیبا این غم طولانی در وحشت و بیماریاز عشق گریزانیاز کرده پشیمانیاز دیده تو پنهانیحسن سهرابی...
چه کنمچه کنم تو را که دیوانه ایز بهر می عاشق میخانه ایدل زتو من هیچ نَبُرَم ای رفیقگر چه تو خود رفیق هر خانه ایحسن سهرابی...
نبردهوا بس ناجوانمردانه سرد استغزلها با رباعی در نبرد استدر این بازار سرد شاعرانهدلم تنها اسیر کوه درد استحسن سهرابی...