متن دوبیتی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دوبیتی
دوبیتی هایی از محبت
دعایت می کنم سالم بمانی
چنان ماهی به اوج آسمانی
سمند دولت اقبال خود را
به سمت روشنائی ها برانی
◇◇◇
الهی هر چه خوبیها نصیبت
کلید گنج عالم توی جیبت
خداوند خوشیها جانپناهت
شفای مهربانی ها طبیبت
◇◇◇
بمانی تا جهان عاشق بماند
زمانه درخور...
تا به کی باید به تنهای خود برهان کنیم
بیسبب پیش خلایق عشق راکتمان کنیم
گفتی حدیثی ست که پیمبر گفته
گفتمش بهتر که ما بیعهد همان پنهان کنیم
همچو تاریخ که پیروز نویسد دفتر
کوکب بخت مرا نور نباشد اختر
بعد خواهی که حساب از چه کشی
ان نداده بازخواستن چه باشد بیشتر
در پس پشت نگاهت، واقعه واقع شده
گر چه رویا گم شده ،بی واقعه قانع شده
دستمیشویم نگاهت و دلم را پیشکش
تا ببینم که تورا، نورت چه سان لامع شده
بودن امروز تو فردا غمی بر جان کند .
راوی تنهای این سوگم چرا نالان کند
چون شراب کال مستی میدهی اما چه سود
باز فردا این خمارت عیش را تاوان کند
به یک نگاه تازه کن ،دوام خاطر مرا
ز نیم رخ منظره کن ،خرام بایر مرا
به گفتگو بگیرمت، به رَسم نوش گفتنت
سلام گفته خاصه کن، ندای شاعر مرا
کمترین موری چوما را خوشه چیدن لاف بود
موی او شاهراهه ای بی تاب و لَخت تا ناف بود
یک جو انصافش نبود، افتادمش آبشار مو
گیسوانش هم ز ریشه تا به مقصد صاف بود
حریم وصل تو حاضر،ولی جان وصالم نیست
رکاب دُختِ رَز گفتن، که چل روزی فراموشی ست
نه آنقدری توان دارم که زلفت را دوتا گیرم
نه امید از صبای باد که او،چاره کند این مست
«میلاد امام حسن عسکری مبارک»
میــلاد امــام عسکـــری شد که جهــان
چون گل شده از نسیم رویش خندان
زیـــرا رسـد آن لحظــه کـه نــــور دل او
بر ظلمـت این جهــان ببخشد پــایــان.
تا به کی باید به تنهای خود برهان کنیم
بیسبب پیش خلایق عشق راکتمان کنیم
گفتی حدیثی ست که پیمبر گفته
گفتمش بهتر که ما بیعهد هم،پنهان کنیم
چراغی دست دل دارم چراغی دربر فکرم
ولی هربار از بختم شکایت بیشمار آرَم
مگرفرق است فراق دل چه باشد نام ننگینش
صلاح ازمن چه میجویی که فاجرتر نمیگردم
کمال من،به ناتمام ،ز نیمه راه مانده ام
نه راه پیش ،میروم،نه بر عقب، ره خرام
بسان مرده کام ها به سان خواب دیده ها
رویا هزار، به آرزو، منم خدای سرده رام
عشق ما را نه دگر قدرت پنهانی هست
نه دگر هیچ توانام به اصراری هست
هرچه هست از همه نقشی ست مصور گشته
شهره شهر مگر در دلش آزرمی هست؟
چند دو بیتی۵
اسیر روزگارم گفته باشم
برایت بیقرارم گفته باشم
در این شهر پر از آدم نماها
به غیر از تو ندارم گفته باشم
♤♤♤
نبودی مویه کردم گفته باشم
شبی واگویه کردم گفته باشم
دل تبدار خود را تا سحرگاه
خودم پاشویه کردم گفته باشم
♤♤♤
چه حسرتها...
پای تو ، دوست داشتنت و غزل در میان باشد
صبح بخیر باید که احوالش عاشقانه باشد
برای خیر شدن صبح و روز و زندگیم باید
طلوع چشمانت و گاه بوسه در کنارش باشد
در لحظه به لحظه های زندگی ام جاری گشته ای
تمام غم های دل به یک لبخند زِ هم گُسسته ای
کاش می شد به اسم کم گاه تو را صدا کنم
کاش بدانی که تا کجای فکر و جان و خیالم رفته ای
لحظاتی که با غم و سوز تو به سَر شود
بِه از آن که با خنده ی دِگران به سَر شود
تو تمام هَم و غم و دنیای من هستی بُگذار
جان به تن مانده هم در ره عشقت به دَر شود
می گذرم از تو و عشق و خاطرات باز پاییز می شود
باز اختیار بغض و اشک و آه از دست دلم می رود
چگونه رخنه کرده ای به دل که نیستی و هنوز
تب عشق تو دیوانه وار میان سینه ام می تپد
من به زیباییت بارها غبطه خواهم خورد
به عطر گیسویت شب بو را خواب خواهد بُرد
هر کجا باشم با تو عاشقی ها خواهم کرد
مصرع به مصرع برایت در این عشق خواهم مُرد
گویند استادم و من شاگردی بیش نیستم
دقیقا بدونِ او من هیچ نیستم
کاش بیاید و برهاندم از برهوت عشق
کاش بیاید و بگویم با او کیستم
چشمان من اسرار و نگاهت پی انکار
بین منو تو فرسنگ فرسنگ دیوار
دل دل نکنم مطلب دل ندارد انکار
اشعار تو خواندم و شدم عاشق بیمار
گر چه ات حسن زیاد است ولی پیش نظر
از وفا دور ترینی تو به دل قرص قمر
اولین کار بری دل که قراری ببری
چون که بردی دگر ناز بری تاب کمر
سوفلور زندگیم گنگرسید بر صحنه.
حافظه پاک گریخت از بغل در لحظه
ساکت و صامت و گیج میلرزم
تلخی یگ رل صامت، گاه وجینگر میشه