شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
رفته بر باددر میان موج دریاآب جویم رفته بر بادبا وجود دشت غمهاآرزویم رفته بر باددر میان این هیاهوغافل از اسرار دنیادیگر آن آوای فریاددر گلویم رفته بر باد Instagram.com/sohrabipoem...
زندپی یک جو نیرزدقهرمانی گر نباشد،مهربانی گر نباشدزندگی یک جو نیرزد.آسمانی گر نباشد،آرمانی گر نباشدزندگی یک جو نیرزدآفتابی گر نباشد،آرمانی گر نباشدزندگی یک جو نیرزدامتحانی گر نباشد، ارمغانی گر نباشدزندگی یک جو نیرزد Instagram.com/sohrabipoem...
کربلایم آرزو بوددر خیابانهای تهران،در میان اَشک چشمان،با همه آفتاب سوزان کربلایم آرزو بودبا همه این چشم گریان،با همه غمهای دوران ، در میان جمع یاران کربلایم آرزو بوددر سرای جان جانان،در میان مهربانانبا همه دلهای نالان کربلایم آرزو بودبا همه این قلب سوزان،با همه آوای باراندر میان جمع مستان کربلایم آرزو بود. Instagram.com /sohrabipoem...
کجایینجیب و عزیز و یارم کجاییهوایی رسانی به قلبم کجایینبودی ببینی در این بی وفاییکه مرگم رسیده قرارم کجایی instagram.com/sohrabipoem...
سرود زندگیدر میان رنج و اَندوهِ زمانهاین سرود زندگی راتو چه زیبا می نوازی instagram.con/sohrabipoem...
اَز آنهمه بی مهری یاران منم ترسیدمَز همهمهٔ سردی باران منم ترسیدمبا آن همه اخلاص در این دار مکافاتاز محکمهٔ مخفی دوران منم ترسیدمحسن سهرابی...
شکوه موجِ دریا راببین در چشم ساحل هااگر در بین آن باشینه موج بینی نه دریا راحسن سهرابی...
با این همه جانی که بدادیم ز دستشهرمان بوی لجن می دهد اِنگار هنوز.حسن سهرابی...
ترانه عاشقیهردوتامون زندگی و سوزوندیمعاشقی و به آخرش رسوندیمچشامون و رو خوبیامون بستیماینجوری شد رؤیامون و شکستیمدستامون و از همدیگه بریدیمواسه اینه همیشه ناامیدیمدل به دل همدیگه ما نبستیماینجوری که ما تک و تنها هستیمبجز خطا از این وفا ندیدیماز عشقمون بجز جفا ندیدیمشاید واسه اینه که زود پریدیماز زندگی هامون خیری ندیدیم.حسن سهرابی...
بوسه های گرمنگاهت را به من بدوزدر سوز بیقرار این زمستان مرموز.که گرم است هنوزآن بوسه های دلسوزدر این خزان سرد و جانسوز.نگاهت را به من بدوز.حسن سهرابی...
چه خوش خیال بودیمکه کوی یار بودیمدر این فریب هستیدر انزجار بودیمما در زوال بودیمدر فکر یار بودیممیان رقص غمهادر انتظار بودیمما بیقرار بودیمچون جویبار بودیماندر خیال این دشتدر انفجار بودیمدر روزگار سختی ما در غبار بودیمیا در میان دورانما در گذار بودیمما در خیال بودیمما بیقرار بودیمما در خیال یارانبی اعتبار بودیم...
با این دلِ دلتنگ چه باید بکنمبا باطنی از سنگ چه باید بکنمبا اینهمه نیرنگ میانِ من و توبا این دل صد رنگ چه باید بکنم...
دلم چه دیوونه شدهعاشق میخونه شدهمیون بزم آدماتنها و بی خونه شدهبیا که عاشقت شدممحو دقایقت شدممیونِ دریای غماتاینطوری قایقت شدمبیا که شیدا شده دلعاشق و رسوا شده دلبرای دوست داشتنِ توبدجوری تنها شده دلشبام همش پُر از غمهدنیا برام جهنمهدنیای من بدون توپُر از سکوت و ماتمه...
کاش آدما با همدیگهیه خرده مهربون بودنتوی قفسِ زندگیواسه هم همزبون بودنکاش که محبت واسه مادیگه یه آرزو نبودکنارِ هم بودناموناینقده بی صفا نبودکاش خدا هم روی زمینیه خونه یا یه کلبه داشتواسهٔ هر آدمی اونجایی واسه همیشه داشت...
هوا بس سرد و بی روح استنفس چون مرگ و اندوه استمیان صبحِ آزادیدِلَمگِریان و مجروح استهمان زندانِ مفتوح است....
باران که می باردشهر پُر می شود از بوسه هاینیمه کاره اَبرها،که در شب وصالشانبی مهاباهم آغوش شدند،غافل از آنکه رعدبیرحمانه سلاخیشان خواهد کرد....
یک عمر در این دایره تکرار شدیمدر بازی زندگی گرفتار شدیمبا اینهمه تکرارِِ بازیِ مرگدر وادی بندگی چه هوشیار شدیم...
ای یار به یکباره مرا درد شدیدزدیده ز من چه دیدی و ترد شدیاز زیرکی ات به عمق جان فهمیدمنادیده بیامدی و همدرد شدی...
ای کاش دلِ ما اسیرِ نیرنگ نبودهمفکرِ گناه و فتنه و ننگ نبودبا اینهمه کشتار در عالمِ مادر فکرِ سلاح و جبهه و جنگ نبود...
دلم تنهای تن ها شد دوبارهشبیه مرغ مینا شد دوبارهدر این دریایِ مواجِ زمانهاسیرِ موج غمها شد دوباره...
بیهوده از این باغِ پُر از خار گذشتیماینگونه از این باورِ بیمار گذشتیمسرخورده چو گشتیم از این گردش ایّامپژمرده چو زندیق از آن یار گذشتیم...
و انسان زاده شد در سرزمینی که از دل آتش بیرون آمده بود.و چه دلنشین است همنشین آتش شدن.آنچه از این دل آتش جوانه زد و بیرونآمد،همان الهام نادری بود که از طرف معبود به مخلوق شد.و اینگونه شد که این حیوان،اشرف مخلوقات شد ، به نام انسان.امّا:خلق و خوی حیوانی هیچگاه بشر رارها نخواهد کرد.وتنها فاصله حیوان بودن و انسان بودنهمان الهامی بود که از ذات مقدس هستیبه سوی سرزمین آتش آمده بود....
( بر ما گذشت آنچه نباید می گذشت)بیصدا عشق و وفا و بندگی از حد گذشتتا که بستم چشم خود یک لحظه یارمن گذشتبی دفاع عشق و وفا در زندگی شد سرگذشتحسن سهرابیSohrabipoem...
الهام نادرآن الهام نادری که چنان وحی به من شد زِپسِ سبزه چشمان چو ماهت.به زمانی که به بیعت نشستم، و به زحمت گذشتممن از آن بودن بی تو.به خدا کشت مرا:غم آن بوسه که پاییز نچیدم زلبت،و چه دل تنگ شده است.تهی از رنگ که نه،بلکه بیرنگ شده است.از برای تو ای پاک ترین حادثه از نوع بشر.و من اینک زخدا،نفسی یا که نهچون تو کسی می خواهم.پس دگر باز به پرواز درآی و در آغوش بگیرم، که بمیرمز هوس بازی با تو ،...