پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وای ازین غصه که در قصه تو خوابیده ست دل به دردآمده از شهرخرابت ،نالیده ست من به حکم دل خود با دل تو همدردم ای که خواب منِ بیدار مصیبت دیده ستبهار...
باران که می باردشهر پُر می شود از بوسه هاینیمه کاره اَبرها،که در شب وصالشانبی مهاباهم آغوش شدند،غافل از آنکه رعدبیرحمانه سلاخیشان خواهد کرد....
ylda nvis چه قهقهه های دروغی سر دادم ...که مبادا نشانی از تاریکی درونم پیدا کنند ...چه روز هایی که آیینه تنها همدرد غم هایم بود ...از ترس ضربه هایشان به تنهایی بر سکوی زندگی رقصیدم ...آن زمان که باید تنگ بغض را می شکستم و تلخی را با شوری اشک غسل می دادم سکوت کردم ...و غم در اعماق من ریشه کرد و آرام آرام وجودم را فرا گرفت ...دایرهٔ تنهایی تنگ تر و تنگ تر شدو درد چو گیاهی مرموز رویید ...ابستن درد هایم شدم ...و همچون ستاره ای به هن...
با آن که همیشه با دلم ،همدردی دیوانه ی عشق و انتظارم کردی بر پنجره های کوچک خانه ی ما گل چیده شده ردیف، تا برگردی...
تو همدردییا تو هم دردی؟...
این روزهادلم یک میز می خواهدو یک فنجانِ شعرو یک همدرد...که بفهمد من راکه گذرِ زمان را به یغما ببرد که در حضورش چایم سرد شود...️️️...
دردهای من را اگر هم بخواهی نمیتوانی بخوانی...اینجا دردهای مرا با مداد سفید مینویسند ،باید روزگارت سیاه باشد که همدرد من باشی......
کیم من؟آرزو گم کردهای تنها و سرگرداننه آرامی،نه امیدی،نه همدردی،نه همراهی ....
میخندی و با خندهی تو غرق امیدمپس فکر گزافیست که همدرد نباشی........
* تو هم همرنگ و همدرد منی، ای باغ پاییزی/ چو می پیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد/ به گوشم از درختان های های گریه می آید/ مرا هم گریه می باید؛مرا هم گریه می شاید/...